ملیساملیسا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

ملیسا ؛ هدیه آسمانی

دخترم، ملیسای بابا، از وقتی که پا به این دنیای خاکی گذاشتی، شروع به نوشتن کردم، نوشتم از عشق پدری که عاشقانه دخارش رو دوست داشت. بمونی یرام با

سلام به روشنایی قلب تاریکم ؛ ملیسا خانم

دخترم مليسا سلام . سلام به اون چشماي قشنگ و پر از اميدت .این متن رو تو اداره نوشتم و با اجازت الان تو خونه تا تو وبلاگت قرار بدم .   الان كه دارم برات مي نويسم ساعت 07:10 صبح دو شنبه 1390/07/25هستش . بعد از اينكه مامانيت هم تو رو ديد و هر  جفتمون اومدنت به اين دنيا رو خوش آمد گفتيم تو رو بردند بالا تا كارهاي معمول ، نظير تزريق واكسن و ... رو انجام بدن . منم از طريق پله ها بالا اومدم تا هم شيريني پرستار رو بدم و هم اينكه بيشتر بتونم ببينمت . قربونت برم وقتي پرستار تو رو داخل آسانسور مي خواست ببره ، بي مبالاتي كرد و محفظه تو رو محكم كوبيد به در آسانسور كه تو فوري شروع به گريه كردن كردي ، دلم هلاكت شد . خوب تو اولين تجربه ما بودي و واقعا ن...
4 اسفند 1390

برای بهوته قشنگ زندگیم ؛ گل خوشبوی بابا ؛ ملیسا جان

.مقصود حرفم اينه كه بر وفق مراد نبودن روزگار براي تمامي خواسته ها و آرزوهاي ما دليل بر نااميدي و عصبانيت ما از روزگار نبايد بشه حتما خيري توش هست كه ما از اون بي خبريم و حتما خداي مهربون لطف بهتري رو درحق بندش خواهد كرد . هميشه مثبت فكر كن : هيچ وقت به جملات منفي و مأيوس کننده ديگران گوش نده. اونها زيباترين روياها و آرزوهاي تو را مي‌گيرند. روزي از روزها گروهي از قورباغه‌هاي کوچيک تصميم گرفتند که با هم مسابقه دو بدهند. هدف مسابقه رسيدن به نوک يک برج خيلي بلند بود. جمعيت زيادي براي ديدن مسابقه و تشويق قورباغه‌ها جمع شده بودند و مسابقه شروع شد. راستش، کسي توي جمعيت باور نداشت که قورباغه‌هاي به اين کوچيکي بتوانند به نوک بر...
4 اسفند 1390

بهترین بهانه من برای زندگی ؛ ملیسا خانم

سلام بابا جوونم . خوبی؟ الهی فدات شم . دیشب ازت دور بودم . آخه ماشین بابا خراب شد مجبور شدم شما رو بزارم خونه پریا دختر خالت و برگردم . خیلی خسته بودم . اومدم و زود خوابیدم . الهی فدات شم موقع خواب خیلی دوست داشتم دستای کوچولوت رو بگیرم و با تمام وجودم تو و وجودت رو حس کنم . اما نفهمیدم کی خوابم برد بابایی این روزها داری اولین بارونهای زندگیت رو تجربه می کنی. ایشالله که هیچ وقت ابر چشات نباره و همیشه فراوانی و برکت تو زندگیت باشه . هر روز داری برام مهمتر از دیروز می شی . هر روز بیشتر داری تو قلبم جا می کنی . ناقلا نکنه می خوایی جای مامانت رو تو قلبم تنگ کنی؟ خدا کنه بتونم قدر شما دو تا نازنین رو تو زندگیم بدونم .   عسل مهر...
4 اسفند 1390

اولین سالروز والنتاین ملیسا خانم

خوب نازگل من ، اول از همه سالروز عشاق رو بهت تبریک می گم و امیدوارم همیشه عاشق خوبیها و قشنگیهای دنیا  باشی . امروز اولین سالروز عشاق رو در کنار من و مامان تجربه کردی . الهی فدات شم الان دقیقا 4 ماه و 24 روز و 13 ساعت از لحظه تولدت گذشته . امروز بابا از اداره مرخصی گرفت و شما نازنین رو تحویل بابایی و مامانی دادیم و برای انجام کاری با مامانت جایی رفتیم . امروز اولین روزی بود که بیشتر از 6 ساعت تنها خونه مامانی بودی . بعد از انجام کارمون به یاد گذشته با مامانت رفتیم یک کبابی و والنتاینمون رو جشن گرفتیم .  آخه ما دوران نامزدی و عقدمون  ، غذاهای همه جور رستوران و دیزی سرا رو تجربه کردیم . خدمت تو نازنین دخترم عرض کنم که روز عش...
25 بهمن 1390

دلتنگی خاله شیما برای تو نازنین دخترم

سلام تاج سر من ، سلام دختر ناز من . الهی که فدات شم . عرض کنم که  شما الان 4 ماه و15 روز از تولدت گذشته و من همچنان توفیق این رو دارم که برات از دل گفته هام بنویسم . از اینکه هر روز عزیزتر و محبوبتر داری می شی ، اینکه حس پدر بودن برام از دیروز شیرین تر شده ، ملیسا خانم امشب بالاخره خاله شیما دیگه طاقت نیاورد و طفلک از اداره ، اومد اینجا تا تو رو ببینه . و اما اصل مطلب : عارضم به حضور دختر قشنگ و دلربای خودم ، ملیسا خانم که حدود یک هفته می شه که مامانی و بابایی به یه سرما خوردگی فوق العاده شدیدی مبتلا شدند و نمی تونند بیان و سرکار علیه رو ببینند و دائم در حال استراحت هستند ، از طرفی چون خاله شیما هم پیش مامانی و بابایی هستش ، مامانی و ...
16 بهمن 1390

واکسن چهار ماهگی ملیسا خانم

سلام نازگل من . امروز شما وارد پنج ماهگیت شدی بابا . الان دقیقا شما پنج ماه و هشت ساعت و پنجاه و چهار دقیقه و چهل و سه ثانیه از عمر قشنگ و با لطافتت می گذره . الهی فدات شم . تو نازنین به همین سادگی چهار ماه از عمر قشنگت گذشت و وارد پنجمین ماه زندگیت شدی . امروز مرخصی گرفتم و من و مامان تو رو بردیم مرکز بهداشت تا واکسن چهار ماهگیت رو بزنیم . وای بابایی ، یاد اون لحظه هم خندم میندازه هم بغض رو برام به ارمغان میاره . وقتی که خوابوندیمت رو تخت تو نازنین گل خوشبوی من دائم می خندیدی و دل بابا و مامان رو می بردی ، پیش خودم گفتم بمیرم الهی ، الان تا چند لحظه دیگه این حال خوش تبدیل می شه به درد و رنج ، نمیدونم فکر کنم حوصلت تو خونه سر رفته بود...
9 بهمن 1390

امروز با هم رفتیم جنگل سرخه حصار

سلام بابا جوونم . الان که دارم این پست رو می نویسم داری بی تابی می کنی . الان رو دست مامانی ، شیر هم خوردی ولی داری بی تابی می کنی . ایشالله که حوصلت سر جاش میاد . الهی قربونت برم بابا . امروز مامان و تو و من با هم یک سر رفتیم  بازار تره بار ، بعد رفتیم پوشک برات گرفتیم ، بعدش هم یه سر رفتیم جنگل سرخه حصار ، اما حسابی حواسمون بهت بود که خدایی نکرده سرما نخوری و مریض نشی . وقتی داشتیم از جنگل بر می گشتیم خیلی با د قت و کنجکاوانه بیرون و محیط رو زیر نظر گرفته بودی و و با مردمک چشمت همه جا رو رصد می کردی . الهی فدای اون کنجکاوی تو نازنین بشم . اوه راستی یادم رفت الان شما دقیقا 4 ماه و 6 روز و 14 ساعت و56 دقیقه و12 ثانیه از تولدت گذشت...
9 بهمن 1390

اولین قهقهه بلند ملیسا ، دختر عزیز و تو دل بروی بابا

سلام بابا جونم . الان شما دقیقا 3 ماه و 25 روز و 12 ساعت و 19 دقیقه و 20 ثانیه سن داری . حدود سه ساعت پیش اولین قهقهه های بلندت رو تو زندگی زدی . ایشششششالله که همیشه تو به زندگی بخندی و زندگی هم متقابلا به تو روی خوش نشون بده . وای بابا نمی دونی چه لذتی داشت صدای خندیدنت رو شنیدن؟ نمیدونی چقدر معصومانه قهقهه می زدی . ای خدا چقدر شیرینه . خدایا تو رو به جلال و عصمتت قسم به تمام پدر و مادرهایی که خواهان یه بچه سالم و زیبا هسیتند ، عنایتی کن و اگرم فرزندی بیمار و مریض هستش تو رو به تمام خوبیهای عالم قسم می دم که موجبات بهبودی اونها رو فراهم کن . الان می فهمم که چه نعمتیه داشتن فرزند ، چه حس قشنگیه عصرها که داری از اداره میایی بخش اعظمی...
26 دی 1390

دلم برای نوشتن از تو و قشنگیهات تنگ شده

با تمام عشقی که تو وجودم شعله می کشه ، از سر صدق و محبت به یگانه دختر زیبا و نازنین و مه جبینم سلام می دم . سلام می کنم به دختری که هر روز عزیز تر از دیروز ، تمام وسعت این قلب ناچیز  بابا رو احاطه کرده . سلام می دم به خانم  خانمهایی که نگاه من رو به زندگی قشنگتر کرده . به خانمی که با اومدنش دنیا رو یه رنگ دیگه کرد و معنی مهر و عشق و محبت پدری رو بهم دیکته کرد . الان شما خانم خوشگله دقیقا 3 ماه و 12 روز و 9ساعت و 50دقیقه و 18ثانیه سن داری . ببخشید بابا . چند روز نتونستم بنویسم . وای بابایی جوونم نمی دونی تازگیها آخر شب که می شه چه لحظاتی رو باهات دارم . شاید بعد از مدتی ، دیگه این لحظات تکرار نشه . وقتی شب می شه و چشمهای تو سنگینی...
13 دی 1390