ملیساملیسا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

ملیسا ؛ هدیه آسمانی

دخترم، ملیسای بابا، از وقتی که پا به این دنیای خاکی گذاشتی، شروع به نوشتن کردم، نوشتم از عشق پدری که عاشقانه دخارش رو دوست داشت. بمونی یرام با

سلام به روشنایی قلب تاریکم ؛ ملیسا خانم

دخترم مليسا سلام . سلام به اون چشماي قشنگ و پر از اميدت .این متن رو تو اداره نوشتم و با اجازت الان تو خونه تا تو وبلاگت قرار بدم . 

 الان كه دارم برات مي نويسم ساعت 07:10 صبح دو شنبه 1390/07/25هستش . بعد از اينكه مامانيت هم تو رو ديد و هر  جفتمون اومدنت به اين دنيا رو خوش آمد گفتيم تو رو بردند بالا تا كارهاي معمول ، نظير تزريق واكسن و ... رو انجام بدن . منم از طريق پله ها بالا اومدم تا هم شيريني پرستار رو بدم و هم اينكه بيشتر بتونم ببينمت . قربونت برم وقتي پرستار تو رو داخل آسانسور مي خواست ببره ، بي مبالاتي كرد و محفظه تو رو محكم كوبيد به در آسانسور كه تو فوري شروع به گريه كردن كردي ، دلم هلاكت شد . خوب تو اولين تجربه ما بودي و واقعا نمي دونستم كه اين ضربات تا چه حدش براي نوزاد معمولي و عادي هستش و مشكلي درست نمي كنه . دم درب اتاق نوزادان دائم صداي گريه كوچولوهاي ناز بود . همونجا تو رو از تو محفظه در آوردند و رو دست نشونم دادند . هنوز هم نپرسيدم كه آيا دختري يا پسر ؟ تو سونوگرافي دختر نشون داده بودند اما خوب احتمال درصد اشتباه هم مي رفت . بيشتر از هر چيزي و در صدر تمام اين حرفها ، اول سلامتي تو و مامانت برام مهم بود . علامت كف پاتو كه با استمپ روي كاغذ مهر كرده بودند ، نشونم دادند . خيلي بامزه بود . به قول مامانيت اندازه پاك كن بود. وقتي مامانم زنگ زد تا اوضاع رو جويا شه ، خبر سلامتيت رو دادم و گفتم هنوز مامانت تو اتاق عمل هستش ولي پرستارها گفتند كه حالش خوبه و تو اتاق ريكاوري هست . مامانم پرسيد بالاخره دختره يا پسر ؟گفتم والله نمي دونم . هنوز نپرسيدم . خندش گرفته بود . اما گل نازم ، خدا رو شكر مي كنم كه اولين فرزندم دختر بود . دختر عزيز خانوادست . احاديث زيادي داريم از پيامبر در مورد موهبت دختر دار شدن . تجربه هاي شخصي من هم بهم ثابت كرده كه دخترها بيشتر به فكر خانواده هاشون خصوصا پدر و مادرشون هستند. من خودم براي خانوادم كاري انجام ندادم . اما دلسوزي و احساسي كه خواهرام نسبت به خانواده دارند مثال زدنيه . اين حرفها دليل بر اين نيست كه پسر خوب نيست يا دختر بهتر از پسره . نه . اميدوارم خدا تمام پسر دخترهايي كه به والدينشون مي ده رو براشون حفظ كنه . اما دختر بودن تو به عنوان فرزند اول براي من افتخار بزرگيه .تو مي خوايي بشي همدم و مونس ما . از خدا بازم مي خوام كه كمكمون كنه . ازش ميخوام هيچ وقت من رو شرمنده تو نازنين و مادرت نكنه . وظيفه ماست كه تو رو تامين كنيم . از هيچ محبتي ازت دريغ نكنيم و تمام سعي خودمون رو بكنيم تا آينده تو روشن باشه . بزار يه خورده بيشتر از خودمون برات بنويسم ، من اصالتا آذري هستم . مادرت از يك طرف تهراني و از يك طرف هم شيرازي ، مامانت يك سال از من كوچيكتره . داستان آشنايي و من و مامانت بر مي گرده به سالها پيش تو دوران دانشجويي . اتفاقا 30 مهر سالروز آشنايي من و مامانته . اگر قسمت بود خاطره اون روز رو هم برات مي نويسم . وجود يه خواهر زاده ناز به نام ..... كه الان حدودا ده سال ميشه كه نديديمش و از ما جدا افتاده باعث اين آشنايي بود . دلمون خصوصا خواهرم ؛ براش خيلي تنگه اما نمي دونم كه آيا اونم اين حس رو نسبت به ما داره ؟ گل نازم ، من خدارو خيلي شاكرم . زندگي خوب و سالمي داريم . خانوادم رو خيلي دوست دارم ، مامانت برام  خيلي عزيزه . من معني فداكاري رو از جانب يك مادر خوب مي دونم . از زمان كودكي ، ديدم كه مادرم چقدر براي ما و آيندمون تلاش كرد و از خودش فداكاري نشون داد . مامان تو هم سختي كشيده ، من شرمندشم ، طفلك با وجودي كه تو رو باردار بود تا 20 روز مونده به وضع حملش سر كار مي رفت . اين از كم داشتها و كم كاري منه كه مامانت بايد همپاي من صبح زود سر كار بره و بعضي اوقات ديرتر از من از سر كار به خونه برگرده . راستش رو بخوايي بابايي ، من تو يك خانواده متوسط رو به پائين به دنيا اومدم . اتفاقاتي براي پدر و مادرم تو زندگيشون افتاده كه باعث شد چندين بار زندگي رو از نو بسازند . يك بار خونشون آتيش گرفت و بابام هم تو اون آتيش سوزي ، يه مقدار از بدنش سوخت ، تمام وسايل زندگي سوخته بود . مادرم ميگفت يخچالشون مثل آدامس جويده شده آب شده بود . يك بار دزد خونشون رو برد . تا چند روز روي گوني مي نشستند و مي خوابيدند تا باز زندگي رو ساختند . يك بار آوار رو سرشون خراب شد و ... تمام اين مشكلات نتونست استحكام خانوادم رو به هم بريزه . هر بار بابام تلاشش رو بيشتر كرد و مادرم هم تو سختيها كنارش بود . الان مجال نوشتن اين موضوعات نيست . نمي خوام خاطرت رو مكدر كنم . اما با گفتن اين حرفها خواستم بدوني كه تقريبا تو تمام زندگيها مشكلات هست . بيشتر پدر و مادرها دارند سختي و نامردي زمونه رو تجربه مي كنند اما اين اميد به آينده و ديدن خوشبختي عزيزاشونه كه باعث ميشه هر بار بيشتر از دفعه قبل تلاش كنند . اينا رو مي گم تا اگه يه روز به اين قدرت ادراك رسيدي تا سياهي روزگار رو هم درك كردي ، كم نياري . انتخاب با خودته يا بايد باهاش بجنگي يا بايد باهاش كنار بيايي. اين به خودت بستگي داره كه اون روز كدوم راه رو در پيش بگيري . اما از نظر من حد وسط اينه كه تو بعضي مسائل باهاش كنار بيايي و تو بعضي مسائل باهاش بجنگي . بگذريم ، تا حالا هر چي از خدا خواستم بهم داده ، اگرم چيزي بوده كه تا به حال بهش نرسيدم حتما مشييت الهي بوده و بايد بهش تن داد . بزار يه مثال برات بزنم شايد متوجه شي ، شايد با اين مثال اگر روزي به داشتن يا خواستن چيزي پافشاري كردي و بهش نرسيدي بدوني كه خدا بدخواه بندش نيست و هميشه به صلاح بنده ، تدبير مي كنه . در نظر بگير مرد و زني رو كه بچه دار نمي شن . البته اين حق هر مرد و زني كه پدر يا مادر بشه . هيچ وقت هم نميشه كسي رو ملامت كرد كه چرا اين همه اصرار مي كنه. فرزند شيريني زندگيه . لااقل اگر قبلا اين براي من شعار بود ولي الان با اومدن تو يك حقيقت محضه. به هر حال با رجوع به پزشك و دارو و .... نتيجه اي حاصل نمي شه .  ديگه نااميد مي شه وكم كم اين مشكل رو از جانب خدا مي بينه و به نوعي از خداي خودش فاصله مي گيره . خود خدا تو قرآن مي گه كه بنده من بهم نزديك باش و مرا بخون تا استجابتت كنم پس تو ذات باريتعالي نيست كه ببينه بندش ازش فاصله مي گيره . بچه اي به اون پدر و مادر عطا مي كنه . حالا اين بچه مي تونه حالتهاي زير رو داشته باشه: يه نوزاد خداي ناكرده مي تونه معلول جسمي و يا ذهني باشه - مي تونه يه دختر سالم باشه كه بعدا مايع شرمندگي والدينش باشه . مي تونه يك پسر كاكل زري و قشنگ باشه كه بعدا معتاد مي شه و مي تونه يك فرزندي باشه كه بعد از طي دوران جوانيش دست به قتل بزنه و فسق و فجور كنه . پس به صلاح بود كه اين پدر و مادر تو اون برهه از زمان صاحب اين فرزند نمي شدند چون خدا از مقدرات با خبره و مي دونه سرانجام هر كس چه خواهد شد . شايد تو يك موقعيت ديگه فرزند صالح و يا سالمي رو بهشون عطا مي كرد .هميشه مي گن اومدن يه بچه تو زندگيهايي كه دچار مشكل هستند باعث گرمي اون زندگي مي شه.  شايد اون برهه از زمان اومدن اون بچه نه تنها زندگي يك زوج رو گرم نمي كرد بلكه باعث اختلاف بين والدين مي شد بطور مثال دخالت كردن فاميل شوهر تو نحوه بزرگ كردن فرزند باعث درگيري و سرد شدن و نهايتا جدايي والدين ميشه . من اين مسائل رو زياد ديدم و شنيدم . بگذريم ، دو فرشته مسافر، براي گذراندن شب، در خانه يک خانواده ثروتمند فرود آمدند. اين خانواده رفتار نامناسبي داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند، بلکه زيرزمين سردخانه را در اختيار آن‌ها گذاشتند.

فرشته پير در ديوار زير زمين شکافي ديد و آن را تعمير کرد. وقتي که فرشته جوان از او پرسيد چرا چنين کاري کرده، او پاسخ داد: همه امور بدان گونه که مي‌نمايند نيستند. شب بعد، اين دو فرشته به منزل يک خانواده فقير ولي بسيار مهمان نواز رفتند. آن‌ها با آنکه چيزي نداشتند ولي غذايي مختصر و رختخواب به فرشته‌ها دادند.

صبح روز بعد، فرشتگان، زن و مرد فقير را گريان ديدند. گاو آن‌ها که شيرش تنها وسيله گذران زندگيشان بود، در مزرعه مرده بود. فرشته جوان عصباني شد و از فرشته پير پرسيد: چرا گذاشتي چنين اتفاقي بيفتد؟ خانواده قبلي همه چيز داشتند و با اين حال تو کمکشان کردي، اما اين خانواده دارايي اندکي دارند و تو گذاشتي که گاوشان هم بميرد.

فرشته پير پاسخ داد: وقتي در زير زمين آن خانواده ثروتمند بوديم، ديدم که در شکاف ديوار کيسه‌اي طلا وجود دارد. از آنجا که آن‌ها بسيار حريص و بد دل بودند، شکاف را بستم و طلاها را از ديدشان مخفي کردم. ديشب وقتي در خانه زن و مرد فقير خوابيده بوديم، فرشته مرگ براي گرفتن جان زن فقير آمد و من به جايش آن گاو را به او دادم. همه امور بدان گونه که مي‌نمايند نيستند و ما گاهي اوقات، خيلي دير به اين نکته پي مي‌بريم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان رامیلا
25 مهر 90 23:39
نازی خیلی جالب و قشنگ نوشتید امیدوارم همیشه سایتون بالای سر ملیسا جون باشه و پا قدم ملیسا جون هم برای شما پر از برکت و همیشه با شادی در کنار هم زندگی کنید . عکس ملیسا جون تو وبلاگ بزرید تا ببینیم .
مامان الینا
11 آبان 90 2:05
سلام.نوشته هاتونو دوست دارم.احساسات آدم سرحال میاد.دخترگلتون خیلی نازوکوچولوی .خدا حفظش کنه
نوشین
23 آبان 90 2:10
سلام.پیشاپیش عیدتون مبارک. دلنوشته زیبا وتاثیر گذاری بود...میدونم که نباید برای رسیدن به خواسته ها خیلی پافشاری کرد...بچه ی 9ساله ای رو میشناسم که خدا بعد از7سال اونو به پدرومادرش هدیه داد اما فقط4 ماه درکنار هردوی اونها بود والان 9ساله که با مادربزرگش زندگی میکنه چون والدینش از هم جدا شدند...اما واقعا گاهی از کارها و حکمت خدا سردرنمیارم ...به قول دکتر شریعتی نمیخوام کفر بگم اما شایداگر خدا هم جای بنده هاش بود با دیدن بعضی چیزا کفر میگفت... ممنون برای نظر محبت امیزتون...با اجازه لینکتون کردم
مامان لنا جان
13 فروردین 91 2:37
سلام وب ملیساجان خیلی جالب وخوندنیه.من اهل نوشتن وخوندن نیستم ولی واقعالذت بردم .مرسی به لنای ماسرزدین .میساجون دوست داریم یه دنیا.همیشه سالم وشاد باشین.بازم میبینیمتون
بابایی ثنا سوگلی مامان و بابا
9 مهر 91 9:36
سلام وب ملیسا جون خیلی جالبه نوشته هاتون خیلی قشنگه اگه اجازه بدید از نوشته هاتون برای وب دخترم استفاده کنم.از مثال خوبی که نوشته ای ودو فرشته مسافرمن هم در وب دخترم بنویسم.مرسی خوش به حالتون انشای به این خوبی دارید.
صبا بانو
14 آذر 92 2:53
این پستها فاصله خطش از همه کمه خیلی سخته خوندش البته برای من مردشور عوارض جانبی دارو رو ببرن تا کور شدن هم فاصله ای نیست خخخخخخخخخ