ملیساملیسا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

ملیسا ؛ هدیه آسمانی

دخترم، ملیسای بابا، از وقتی که پا به این دنیای خاکی گذاشتی، شروع به نوشتن کردم، نوشتم از عشق پدری که عاشقانه دخارش رو دوست داشت. بمونی یرام با

دلنوشته های پدر برای دختر نازنینش

مرور زمان همواره یادآور خاطراتی تلخ و شیرین از ایام گذشته بوده و چه زیباست آدمی در همه حال گذشته خود را به یاد داشته و با زیباییهای آن لذت و از تلخی های آن پند و عبرت گیرد. زمانی که در سال 1390 منتظر بدنیا آمدن دختر نازنینم ملیسا دقیقا سی سال بعد از تولد بنده ، یعنی 1360/06/30 بودیم ، ملیسا در تاریخ 1390/06/30 قدم به این دنیای زیبا گذاشت و به لطف خدای بزرگ و مهربان ، همسر نازنینم بهترین هدیه روز تولد بنده را ، دختری مه جبین و زیبا رو به نام ملیسا عطا نمود . به شکرانه این نعمت بزرگی الهی بر آن شدم تا از همان روزهای بارداری همسرم از حس و حال پدر شدن ، خنده ها ، گریه ها ، شیرین زبانی ها ، راه رفتن ها و .... دخترم ملیسا بنویسم. بنویسم تا یادگاری باشد از سمت پدری عاشق برای همسر و دختری مهربان. 

امروز بیستم تیرماه 1399 هست و قرار شد از این به بعد ملیسا خانم خودش وبلاگش رو بنویسه.

دخترم ملیسا، تو امید دل بابایی❤

سلام عزیز دلم. سلام دختر نازنینم، سلام ماه شب تار بابا. سلام بهترین همدم دنیا، سلام برگ.گل خوشبوی من، الان که دارم این پست رو می نویسم، تو خونه خاله جونی و همین یک روز هم که نیستی جات حسابی تو خونه خالیه. با مامانت نشستم دارم فیلم.می بینم. دلمون برات تنگ شده گلم. خیلی دوستت دارم دختر نازنینم. تو دنیای دنیای منی بابا. زنده باش تا به عشق دیدنت نفس بکشم . منتظرم تا فردا برگردی خونه و خونه باز رنگ و جلا بگیره. ❤🙏 راستی بابا، دیروز سفارش پخت پیتزا دادی به من، منم انجام وظیفه کردم دورت بگردم،خداییش خوشمزه شده بود و کلی ازم تعریف کردی😍 ...
6 مرداد 1402

من ملیسام. دختر بابا

سلام می دم به همه دوستای خوبم.من ملیسام، الان پیش بابام دارم این متن رو می نویسم.جای همه شما خالیه.با رعایت پروتکل ها و بعد از کلی خونه نشینی مسافرت اومدیم شهر انزلی. خیلی خوش میگذره اینجا. ...
10 تير 1400

ملیسا دختر کفشدوزکی

سلام. من ملیسا هستم. از امروز من این وبلاگ رو می نویسم. دوست دارم شما عزیزان همیشه به وبلاگ من سر بزنید و من رو با نوشتن نظرات خوبتون خوشحال کنید. برای شروع چند تا از عکس های خودم رو اینجا می زارم ...
20 تير 1399

تحویل وبلاگ به دخترم ملیسا خانم ناز

سلام دخترم . الهی دورت بگردم امروز نوزدهم تیر ماه سال یک هزار و سیصدو نود و نه هستش. اولین روزی که بعنوان یک پدر شروع کردم به نوشتن این وبلاگ، سال 1390 بود و تو هنوز پات رو به این دنیا نزاشته بودی. اون روزا می گفتم میشه یه روزی بشه این وبلاگ رو بدم به دخترم و خودش بنویسه؟ و امروز اون روز فرا رسید بابا جوونم. با هم صحبت کردیم تا مدیریت این وبلاگ دست شما باشه و به ذوق و سلیقه خودت بنویسیش. امیدوارم همونور که از سال 90 این نهضت رو شروع کردم تا نود سال دیگه تو ادامه بدیش و خاره سازی کنی با این وبلاگ.  دخترم برای اینکه این دو سال خیلی وقت نکردم بیام اینجا بنویسم چند تا عکس از مناسبت ها و ... برات به یادگار می زارم. دوستت ارم دختر نه سا...
19 تير 1399

شروع سال 1397

بوی باران بوی سبزه بوی خاک شاخه های شسته باران خورده پاک آسمان آبی و ابر سپید برگهای سبز بید عطر نرگس رقص باد نغمه شوق پرستو های شاد خلوت گرم کبوترهای مست نرم نرمک می رسد اینک بهار خوش به حال روزگار خوش به حال چشمه ها و دشت ها خوش به حال دانه ها و سبزه ها خوش به حال غنچه های نیمه باز خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز خوش به حال جام لبریز از شراب خوش به حال آفتاب ای دل من گرچه در این روزگار جامه رنگین نمی پوشی به کام باده رنگین نمی نوشی ز جام نقل و سبزه در میان سفره نیست جامت از آن می که می باید تهی است ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم ای دریغ از من اگر مستم نسازد آف...
14 فروردين 1397

دخترم،تاج سرم.دوستت دارگ

سلام دختر گلم.الان که دارم این نوشته رو برات مینویسم ساعت یک و چهل و نه دقیقه جمعه شب هستش.شما داری کارتون میبینی و منم دارم وبلاگت رو برای اولین بار با نرم افزار و ربات تلگرام اپدیت میکنم.خیلی وقته بهت سر نزدم.ببخشید.امروز میگفتی بریم قالاچیق.بعداز کلی فکر کردن متوجه شدم میگی بریم آلاچیق دخترم این عکسها رو در پارک جنگلی یاس انداختی.با مامانی و بابایی رفته بودی.الهی فدات بشم ...
13 مرداد 1396

روزها یکی پس از دیگری می گذرد و من هر روز عاشقانه تر دخترم را دوست دارم

سلام دختر نازنین و مه جبین خوبم . بابا جون خیلی شرمنده ام که وقت نمی کنم بیام و برات بنویسم. اما خدا رو شکر. خدا رو شکر که نعمت بزرگی چون تو رو دارم و هر روز قلبم به عشق دیدن تو می تپه. جونم برات بگه که حرف خیلی برای گفتن دارم .اما از کدوم بگم؟ خوب بزار برات بگم : اول اینکه نی نی خاله شیما بدنیا اومد . بیه کاکل زری به نام آرمین. ایشالله همیشه در پناه لطف و عنایت خدای مهربون باشه. دوم اینکه درس مامان هم تموم شد و شد کارشناس ارشد حسابداری . سوم اینکه دومین کتاب من و مامان هم چاپ شد به نام حقوق تجارت برای دانشجویان حسابداری و بازرگانی که این کتاب رو برای تدریس خودم تو دانشگاه برای دانشجوهام نوشتیم . چهارم اینکه حادثه تلخ پلاسکو چند روزی...
17 بهمن 1395

بگذارید کودکان بچگی کنند.

سلام دخترم.سلام محصل بابا فصل مهر شد و وقت مدرسه رفتن شما.مامان کیفت را چندین بار چک کرد، مدادها، دفترها، پوشه ها، پاک کن، مدادتراش، خط کش، کتابها را نرسید سیمی کند،لیوان و جامدادی را در کیفت گذاشت، همه را برچسب زد، لباسهایت آماده است، بیشتر از اینکه دلش شور وسایلت را بزند، دلش شور آمادگی روح و روانت را می زند، چهل روز زودتر از پایان شش سالگی راهی مدرسه شدی، شش سال اول تمام شده و ما اضطراب داریم که نکند کم گذاشته باشیم، نکند در حقت ظلم کرده باشیم، میدانیم کوتاهی کرده ایم، گاهی کم طاقت شده ایم، گاهی فریاد زده ایم، گاهی آنقدر کارهایمان زیاد بود که برایت کم کتاب خواندیم، حالا با سواد می شوی و ما در حسرت کتاب خواندن می مانیم، می دانیم کم هم...
26 مهر 1395

جشن تولد شش سالگی و جشن پیش دبستانی ملی خانم

سلام به دختر ماه خودم.خانم خوشگله تبریک میگم خدمتتون.بله.شما امسال ایشالله می ری پیش دبستانی .الهی فدات بشم هفتم مهرماه جشن پیش دبستانی شما نازنین دخترم گرفته شد و من و مامان هم تو جشن شما شرکت کردیم. توی جشن خانم مجری پرسید بچه خوب چه ساعتی باید از خواب بیدار بشه؟دیدیم صدای ملیسا خانم از اون جلو میاد که مامان،مامان وقتی هم که ما کلی خودمون رو بالا پایین انداختیم تا شما از تو جمعیت ما رو ببینی. بعد از اینکه به رویت حضرتعالی رسیدیم،سئوال کردید که مامان من ساعت چند از خواب بیدار میشم؟فدات بشم .تمام اولیاء زدند زیر خنده.قربونت برم بابا.بعد جشن هم رفتیم تو کلاسها و با هم عکس انداختیم . من نیم ساعت نشستم روی نیمکتها و یاد گذشته ها و دوران قدیم ...
9 مهر 1395