ملیساملیسا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

ملیسا ؛ هدیه آسمانی

دخترم، ملیسای بابا، از وقتی که پا به این دنیای خاکی گذاشتی، شروع به نوشتن کردم، نوشتم از عشق پدری که عاشقانه دخارش رو دوست داشت. بمونی یرام با

بگذارید کودکان بچگی کنند.

سلام دخترم.سلام محصل بابا فصل مهر شد و وقت مدرسه رفتن شما.مامان کیفت را چندین بار چک کرد، مدادها، دفترها، پوشه ها، پاک کن، مدادتراش، خط کش، کتابها را نرسید سیمی کند،لیوان و جامدادی را در کیفت گذاشت، همه را برچسب زد، لباسهایت آماده است، بیشتر از اینکه دلش شور وسایلت را بزند، دلش شور آمادگی روح و روانت را می زند، چهل روز زودتر از پایان شش سالگی راهی مدرسه شدی، شش سال اول تمام شده و ما اضطراب داریم که نکند کم گذاشته باشیم، نکند در حقت ظلم کرده باشیم، میدانیم کوتاهی کرده ایم، گاهی کم طاقت شده ایم، گاهی فریاد زده ایم، گاهی آنقدر کارهایمان زیاد بود که برایت کم کتاب خواندیم، حالا با سواد می شوی و ما در حسرت کتاب خواندن می مانیم، می دانیم کم همبازیت شدیم، چقدر برای ریخت و پاش اسباب بازی ها غر زدیم. و چقدر صبور بودی و چقدر مهربان که با همه بدی هایمان بازهم عزیزترین برایت بودیم، چقدر صبر و تحمل و قناعت از او تو گرفتیم.

دلشوره عجیبی دارم، حسرت می خورم و اشکم پشت پلکهایم خفته و بغض در گلویم پنهان شده، هنوز تصور اولین لحظه در آغوش گرفتن طفل دو کیلو و هشتصد گرمیه ضعیفم اشکم را جاری میکند، ضعیف بودی و ناتوان.

این هفته عکس ها و فیلم هایت را دیدم، گریه کردم و خندیدم، چون مغبونی گوهر از دست داده حسرت خوردم، کودکی کودکم تمام شده و من همه وجودم، نفسم و قلبم را سپردم به دست دیگران، دیگرانی که با وسواس انتخاب کردمشان و نمیدانم ظرافت های روحش را درک میکنند یا نه، شخصیتش را گرامی می دارند یا نه، در شان انسانی کامل با او رفتار میکنند یا نه، باطن حرفهایش را می فهمند یا نه، شکننده بودن روحش را می فهمند یا نه... نکند حرفی بزنند و طوری رفتار کنند تا شخصیتش لطمه بخورد و آن طور که باید روحش رشد نکند....

و من می ترسم و می ترسم از روزهای دیگر از روزهای پریشانی بلوغ که روحش قصد اوج گرفتن دارد، از روزی که مستقل زندگی کند و من جای خالیش را تاب نیاورم، از روز رفتنم از دنیا که غصه بخورد و دیگر پدردو یا مادری نداشته باشد که نازش را بخرد و بارش را بکشد، از روزهای پیری اش که نمی دانم کسی هست که دستان پیر و رنجورش را بگیرد و هم پایش آهسته قدم بردارد...

امانت نارس و معصوم خداوند را به ذات قادر و متعال و مهربانش می سپارم که از بهترین مادران و پدران مهربان تر است .آری دختر نازنینم ملیسا ،این پست را در ماموریت استانی شهر گرگان برایت می نویسم.وقتی شنیدم که دیروز سه ساعت تمام اشک ریختی و خواهان رجوع به مادر و پدر بودی ،نشان از تایید دل نگرانیهای بالاست.اما دلخوشم.دلخوش به اینکه معلم نازنین تو ،خانم محمدی به گفته خودش دختری دارد که بسیار شبیه توست و به همین منظور تو را بسیار دوست دارد.امروز به لطف خدا در مدرسه آرام بودی و دلشاد.راستی دختر ناز بابا،مادر میگفت دیشب سرفه صوری و الکی میکردی و اعلام کردی ،اگر من فردا مریض بودم و نرفتم مدرسه ،نگید بهانه گرفتم،الهی قربونت بره بابا.

بگذارید کودکان بچگی کنند...........

 L

پسندها (4)

نظرات (3)

خاله شیما
2 آبان 95 19:42
واییییییییییییی جیگرتوروبرم عروسک خوشگل من .ایشالا دانشگاه رفتنت .چقدر مانتومدرسه بهش میاد
مامان
3 آبان 95 19:05
سلام ملیسا جون ایشاا...خانوم دکتربشی الان پرهامی میگه خانومی بشه که خونه میسازن عکسهات همگی قشنگ بود
حس مبهم
14 بهمن 95 18:23
ارزوی بهترینا ملیسا کوچولو منم وقتی باردار بود وبلاگ خشکلتو دیدم هوسم شد واسه کوچولوم وب بزنم اسم خشکلتم تو وبم اوردم که از وب تو ایده شد واسم الان کوچولو من 10 ماهشه یهویی به یادت افتادم ایشالله همیشه خوش باشی خانم کوچولو