واکسن چهار ماهگی ملیسا خانم
سلام نازگل من . امروز شما وارد پنج ماهگیت شدی بابا . الان دقیقا شما پنج ماه و هشت ساعت و پنجاه و چهار دقیقه و چهل و سه ثانیه از عمر قشنگ و با لطافتت می گذره . الهی فدات شم . تو نازنین به همین سادگی چهار ماه از عمر قشنگت گذشت و وارد پنجمین ماه زندگیت شدی . امروز مرخصی گرفتم و من و مامان تو رو بردیم مرکز بهداشت تا واکسن چهار ماهگیت رو بزنیم . وای بابایی ، یاد اون لحظه هم خندم میندازه هم بغض رو برام به ارمغان میاره . وقتی که خوابوندیمت رو تخت تو نازنین گل خوشبوی من دائم می خندیدی و دل بابا و مامان رو می بردی ، پیش خودم گفتم بمیرم الهی ، الان تا چند لحظه دیگه این حال خوش تبدیل می شه به درد و رنج ، نمیدونم فکر کنم حوصلت تو خونه سر رفته بود و انگار خیلی داشتی حال می کردی از اینکه بیرون رفتیم . بگذریم . وقتی که خانم دکتر گفت پاش رو بگیرید من به مامان گفتم دلش رو ندارم ، تو بگیر . بابا شاید بعدها این نامه رو بخونی و بهم بخندی ، شاید مسخرم کنی اما همین الان اشک تو چشمم حلقه زده ، اصلا طاقت ناراحتیت رو ندارم ، وقتی سوزن رو تو پات زد یک ثانیه قبلش داشتی لبخند میزدی اما یکدفعه جیغت رفت هوا ، الهی که من پیش مرگت شم . از اونجا که میدونم چقدر گلی و چقدر ماهی و شیرینی جات رو هم خیلی دوست داری، از قبل قطره ویتامینت رو آماده کردم و بلافاصله با قطره چکون بهت خوروندم ، الهی فدات شم ، همون لحظه هم آروم شدی ، تو خیلی ماهی بابا ، خیلی گلی ، جالب اینکه هم من و هم مامانت جفتمون تب کردیم ، الهی فدات شم اومدیم خونه و بهت استامینیفون دادیم ، نمیدونم تو قطره چی بود ، چون شما خانم عزیز و محترمه بسیار بسیار شنگول شدی ، خلاصه کلی می خندیدی و سر خوش بودی ، راستش یه مقدار نگرانت شدیم . اما اتگار هنوز درد نداشتی . الهی فدات شم الان داری جیغهای بنفش می کشی . انگار پات خیلی درد می کنه . الهی فدات بشم . واکسن دو ماهگیت هم شب خیلی تب کرده بودی . خدا کنه امشب زیاد تب نکنی . دوستت دارم بابا . خدا کنه امشب راحت بخوابی . به خدا نه مامان و نه من طاقت خیس شدن مژه های خوشگلت رو نداریم . دوستت داریم بابایی . تو محشری بابایی