ملیساملیسا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

ملیسا ؛ هدیه آسمانی

دخترم، ملیسای بابا، از وقتی که پا به این دنیای خاکی گذاشتی، شروع به نوشتن کردم، نوشتم از عشق پدری که عاشقانه دخارش رو دوست داشت. بمونی یرام با

برای بهوته قشنگ زندگیم ؛ گل خوشبوی بابا ؛ ملیسا جان

.مقصود حرفم اينه كه بر وفق مراد نبودن روزگار براي تمامي خواسته ها و آرزوهاي ما دليل بر نااميدي و عصبانيت ما از روزگار نبايد بشه حتما خيري توش هست كه ما از اون بي خبريم و حتما خداي مهربون لطف بهتري رو درحق بندش خواهد كرد . هميشه مثبت فكر كن : هيچ وقت به جملات منفي و مأيوس کننده ديگران گوش نده. اونها زيباترين روياها و آرزوهاي تو را مي‌گيرند.

روزي از روزها گروهي از قورباغه‌هاي کوچيک تصميم گرفتند که با هم مسابقه دو بدهند. هدف مسابقه رسيدن به نوک يک برج خيلي بلند بود. جمعيت زيادي براي ديدن مسابقه و تشويق قورباغه‌ها جمع شده بودند و مسابقه شروع شد. راستش، کسي توي جمعيت باور نداشت که قورباغه‌هاي به اين کوچيکي بتوانند به نوک برج برسند. شما مي‌تونستيد جمله هايي مثل اينها را بشنويد: «اوه، عجب کار مشکلي!!»، «اونها هيچ وقت به نوک برج نمي رسند.» يا «هيچ شانسي براي موفقيتشون نيست. برج خيلي بلنده!»

قورباغه‌هاي کوچيک يکي يکي شروع به افتادن کردند بجز بعضي که هنوز….

با حرارت داشتند بالا و بالاتر مي رفتند. جمعيت هنوز ادامه مي داد: «خيلي مشکله! هيچ کس موفق نمي شه!» و تعداد بيشتري از قورباغه‌ها خسته مي شدند و از ادامه دادن منصرف. ولي فقط يکي به رفتن ادامه داد؛ بالا، بالا و باز هم بالاتر. اين يکي نمي خواست منصرف بشه! بالاخره بقيه از بالا رفتن منصرف شدند به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زياد تنها قورباغه‌اي بود که به نوک رسيد! بقيه قورباغه‌ها مشتاقانه مي خواستند بدانند او چگونه اين کار رو انجام داده؟

اونا ازش پرسيدند که چطور قدرت رسيدن به نوک برج و موفق شدن رو پيدا کرده؟ و مشخص شد که برنده مسابقه کر بوده!

هيچ وقت به جملات منفي و مأيوس کننده ديگران گوش نده. چون اونا زيباترين روياها و آرزوهاي تو رو مي گيره، چيزهايي که از ته دلت آرزوشون رو داري! هميشه به قدرت کلمات فکر کن. چون هر چيزي که مي خوني يا مي شنوي روي اعمال تو تأثير ميگذاره. پس هميشه مثبت فکر کن و بالاتر از اون، کر بشي هر وقت کسي خواست به تو بگه که به آرزوهات نخواهي رسيد و هميشه باور داشته باشي: من همراه خداي خودم همه کار مي تونم انجام بدم.

 از موضوع فاصله گرفتيم . اما شايد خدا اين فرصت رو بهم ديگه نده تا بعضي از درسهايي رو كه زندگي بهم ياد داده بهت ياد بدم . راستش رو بخوايي وجود خواهر زادم كه تو زندگيش ناملايمتيهاي بسياري بواسطه بيكاري و ...  پدرش ديد حس عجيبي رو در خصوص مظلوميت دختر بچه بهم مي ده . طفلك خيلي اذيت شد . روزاي خوشي تو دوران كودكيش نداشت . شرح حال خواهرزادمم براش نوشتم تا روزي فرصتي بشه و وقتي به اين قدرت ادراك رسيد كه خوندن اين نوشته ها زندگيش رو دچار اختلال نكنه بهش برسونم تا از گذشته بيشتر بدونه . بدونه كه مادرش خيلي عذاب كشيد ، خيلي سعي كرد زندگيش رو حفظ كنه و با تمام وجود سختيها رو تحمل كرد اما فايده اي نداشت . شايد خودت  روزي خونديش و متوجه شدي چي مي كم . شايد الان با گفتن اين حرفها اين شائبه بوجود بياد كه دارم در مورد پدرش قضاوت بد مي كنم و به ناحق سخن مي گم اما اگر اون نوشته ها رو بخوني با دليل و مدرك ، متوجه ميشي جريان از چه قرار بوده . وقتي بغلت مي كنم و بهت خيره مي شم ناخودآگاه اشكم جاري ميشه . معصوميتي تو چشماته كه با ديدنش دلم به شوق مي آد . دلم مي خواد با تمام وجود تورو تو آغوش بگيرم اما حيف كه تن نحيف و رنجور تو اين اجازه رو بهم نمي ده . بابايي جونم الان كه سر كارم خيلي دلم هواتو كرده . ديگه به شوق ديدن تو از اداره مي زنم بيرون . قربونت برم الهي. به خدا وقتي به اين حسي كه بهت دارم فكر مي كنم ، نميتونم به خودم بقبولونم كه پدر خواهرزادمم اين حس رو بهش داشت چون كارهايي كه اون مي كرد با طرز تفكر و آمال من در مورد تو نازنين اصلا همخوني نداره . خدا رو شكر از طريق فاميلاي بابابزرگت شنيديم كه حسابي بزرگ شده و درسشم خيلي عاليه . از خدا مي خوام تا هميشه تو زندگي موفق باشه و هميشه تمام اعضا خانواده دعا مي كنيم تا عاقبت بخير شه . الان وقت اين نيست كه بطور جدي دنبالش بريم . مي دونم كه اين كار مسلما به درس و آيندش لطمه مي زنه . از طرفي مادرش هم با ديدنش شايد نتونه باز دوريش رو تحمل كنه . الان اين فاصله به نفع طرفين هستش . چون واقعا شرايط مهيا نيست كه اين رابطه ادامه پيدا كنه . هنوز به اون بلوغ فكري نرسيده تا بخواد در خصوص آيندش ، طرز تفكرش ، قضاوتش  و .... درست و منطقي تصميم بگيره .ايشالله يه روز برمي گرده پيش خودمون.يه روز مياد و بهش ميگيم كه همه چيز اونطور كه براش تعريف كردند نبوده . كه همه چقدر دوستش داشتند و اون سه سالي كه پدرش ولش كرده بود به امان خدا و پيش ما مي موند بهترين روزاي زندگي خانوادم بود چون زندگيمون رو به شيريني رفته بود . بهش ميگم كه روز جدائيش مادرش بيهوش شد و تا چندين روز غذا نخورد، تا چندين روز آرامبخش بهش ميزديم و در حالت روحي خوبي بسر نمي برد و تا چندين ماه ساكت و گوشه گير بود . اينكه ............. بگذريم .

سخت حيرانم چرا اين روزگار ، گشته با اميال ما ناسازگار

هم زهستي بيم دارم هم زمرگ، چون گلي پژمرده در زير تگرگ

روزگاري طفل پاكي شد پديد ، ليك قلبم طعم ناكامي چشيد

آمدم از ظلمت شب بگذرم ، روشني را در نگاهش بنگرم

برق چشمان نجيبش تا ابد ، در شب تاريك من سو مي زند

او كه رب النوع معصوميت است ، حاصلش از زندگي ، غيبت است

بعد از اينكه تو رو تو بيمارستان بهم نشون دادند باز اومدم بيرون دم درب اتاق عمل منتظر موندم تا مامانت رو هم بيرون بيارند . راستش يه مقدار دير شده بود و نگران شده بودم . نمي دونم چرا به جنس زن در زمان قديم ميگفتند ضعيفه؟ يا چرا همين الان مرد فكر مي كنه در همه مسائل از زن قويتره . به خدا زجري كه زن تو وضع حمل و حتي ايام بارداري ميكشه خيلي زياده من مطمئنم كه خدا اين قدرت رو به مرد نداده و مسلما مرد نميتونه اين وضعيت رو تحمل كنه. معمولا آقايون تا يه سردرد مي گيرند زمين و زمون رو به هم مي دوزند كه آي ما سردرد داريم . من از همين جا بازم از مادرت تشكر مي كنم كه تو رو برام به دنيا آورد . از مادر خودم از مادر مامانت ، از اينكه اين سختي رو تحمل كردند . بي خود نيست كه وعده بهشت رو به مادران دادند . همين الان وقتي نيمه هاي شب بيدار مي شي و گريه مي كني كه گشنمه ، مامانت با عشق از خواب بلند ميشه تا اين نياز تور رو برآورده كنه . در حاليكه من فقط بيدار مي شم و يه نيگاه بهت ميندازم و وقتي ميبينم آروم شدي باز به خواب فرو ميرم . حالا بگو ببينم جيگر ، كي داره فداكاري مي كنه؟ الهي وقتي يه ذره گشنت ميشه و كسي به دادت نمي رسه شروع مي كني به خوردن انگشتات ، ديروز خونه مادربزرگت ، سر ميز غذا بوديم كه گريت گرفت ، به قول مامانيت تا صداي قاشق چنگال ميشنوي فكر مي كني مال و اموال بابات رو دارند مي خورند و شروع به گريه كردن مي كني. بلند شدم تا آرومت كنم . از طرفي هم خيلي گرسنه بودم ، بغلت كردم نشستم سر ميز و شروع به غذا خوردن كردم . يدفعه ديديم سركار خانم داره آبروي ما رو مي بره . همچين اين پيراهن منو گرفتي  و شروع كردي به خوردن كه نگو. بابا ببين ، حالا خدا تو دنيا ، اين يك مورد رو بهمون نداده بود كه اونم به رخمون كشيدي . ميگم چقدر بامزه مي شد اگر مردها هم مي تونستند بچه شير بدند ، نه ؟ عسلم كلا وقتي گرسنه ميشي خيلي بي تابي مي كني. انگار شكمو بودنت به خودم رفته.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

امیر علی
20 دی 90 10:38
خدا حفظش کنه خیلی نازه
صبا بانو
14 آذر 92 2:50
چرا این متنوتو اولین پست وبلاگ گذاشتی ادم با غم و اندوه وارد میشه خیلی ها تو زندگیشون سختی کشیدن ولی اینمه اولین پست وبلاگ میوه زنگیت اینه خوب نیست من راحت نظر میدم چون اینجا شما به من اجازه داد ی تا نظر بدم