ملیساملیسا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

ملیسا ؛ هدیه آسمانی

دخترم، ملیسای بابا، از وقتی که پا به این دنیای خاکی گذاشتی، شروع به نوشتن کردم، نوشتم از عشق پدری که عاشقانه دخارش رو دوست داشت. بمونی یرام با

دختر گلم مریض شده . خیلی نگرانتیم بابا

سلام به دختر مریضم . سلام به دختری که با هر بار سرفه کردن ، نگرانی رو می شه از چشم بابا و مامانش خوند . سلام می دم به دختری که در عین مریض بودن و شدید ترین سرفه ها و بی حوصلگیش ، لبخند ش رو از بابا و مامان دریغ نمی کنه . دختری که موج محبت رو میشه وقتی داری تو چشمهاش نگاه می کنی ، لمس کرد . الهی قربونت برم . الان شما 5 ماه و 16 روزو 11 ساعت از تولد به یاد موندنیت گذشته .خیلی نگرانتیم بابا .. داره موضوع حادتر می شه . اول بردیمت پیش یه خانم دکتر با تجربه . تشخیصش این بود که تو حساسیت گرفتی و کلی توصیه کرد که اسفند دود نکنید ، بخور بدید و  ............... از این توصیه ها . اما چند روز بعد اوضاع بدتر شد و همین طور اشک هم از چشمهات...
18 اسفند 1390

دوستت دارم ای همه سراپا زیبایی

سلام به نازدونه بابا و مامان ؛ گوهری گرانقیمت ، دختری سراپا خوبی ؛ ملیسا خانم . الان تازه از سر کار اومدم و دارم برات می نویسم . شما رو پای بابا نشستی و با دقت داری تایپ کردن من رو تماشا می کنی . وای عزیز دلم . چقدر ماهی تو . بابا جون الان شما 5 ماه و 7 روز و 11 ساعت از تولدت گذشته . امروز برای دومین بار می خوام بنویسم که دلم گرفته . اما این بار نمی تونم دلیلش رو بنویسم . ببخشید اگر فاصله زیادی بین نوشته هام می افته . تو پست قبلی یکی از خاله هات نظر داده بود . وقتی وارد وبلاگش دشم دیدم که چه مصیبت بزرگی بهش وارد شده . نه ماه لحظه شماری کرده تا عزیزش به دنیا بیاد ، اما متاسفانه .... خدایا تمام بچه ها رو برای پدر و مادراشون حفظ کن . انش...
9 اسفند 1390

سر آغاز

با سلام . امروز بطور اتفاقی با این وبلاگ آشنا شدم و اگر لیاقت داشته باشم میخوام تا اونجا که مقدورات اجازه بده از گلی بنویسم که اومدنش زندگیم و رنگ و بوی اون رو تغییر داد. بنده متولد تهران و در تاریخ 1360/06/30 ، مذکر و کارمند هستم . دقیقا در ساعت 09:05 روز چهارشنبه 1390/06/30 یعنی دقیقا سی سال بعد از تولد من ، خدا یه کوچولوی ناز و دوست داشتنی به من و همسرم داد تا شاید بتونیم قشنگیهای زندگی رو بهش با سعی و تلاش خودمون تقدیم کنیم . به هر حال قصدم ارز نوشتن این وب بیشتر بروز احساس و عواطفم در خصوص این خانم خوشگل به نام ملیسا جون هستش تا شاید روزی خودش این وبلاگ رو بخونه . فکر می کنم باید براش جالب باشه .  و اما ....... عقربه های ساعت...
4 اسفند 1390

سلام به روشنایی قلب تاریکم ؛ ملیسا خانم

دخترم مليسا سلام . سلام به اون چشماي قشنگ و پر از اميدت .این متن رو تو اداره نوشتم و با اجازت الان تو خونه تا تو وبلاگت قرار بدم .   الان كه دارم برات مي نويسم ساعت 07:10 صبح دو شنبه 1390/07/25هستش . بعد از اينكه مامانيت هم تو رو ديد و هر  جفتمون اومدنت به اين دنيا رو خوش آمد گفتيم تو رو بردند بالا تا كارهاي معمول ، نظير تزريق واكسن و ... رو انجام بدن . منم از طريق پله ها بالا اومدم تا هم شيريني پرستار رو بدم و هم اينكه بيشتر بتونم ببينمت . قربونت برم وقتي پرستار تو رو داخل آسانسور مي خواست ببره ، بي مبالاتي كرد و محفظه تو رو محكم كوبيد به در آسانسور كه تو فوري شروع به گريه كردن كردي ، دلم هلاكت شد . خوب تو اولين تجربه ما بودي و واقعا ن...
4 اسفند 1390

برای بهوته قشنگ زندگیم ؛ گل خوشبوی بابا ؛ ملیسا جان

.مقصود حرفم اينه كه بر وفق مراد نبودن روزگار براي تمامي خواسته ها و آرزوهاي ما دليل بر نااميدي و عصبانيت ما از روزگار نبايد بشه حتما خيري توش هست كه ما از اون بي خبريم و حتما خداي مهربون لطف بهتري رو درحق بندش خواهد كرد . هميشه مثبت فكر كن : هيچ وقت به جملات منفي و مأيوس کننده ديگران گوش نده. اونها زيباترين روياها و آرزوهاي تو را مي‌گيرند. روزي از روزها گروهي از قورباغه‌هاي کوچيک تصميم گرفتند که با هم مسابقه دو بدهند. هدف مسابقه رسيدن به نوک يک برج خيلي بلند بود. جمعيت زيادي براي ديدن مسابقه و تشويق قورباغه‌ها جمع شده بودند و مسابقه شروع شد. راستش، کسي توي جمعيت باور نداشت که قورباغه‌هاي به اين کوچيکي بتوانند به نوک بر...
4 اسفند 1390

بهترین بهانه من برای زندگی ؛ ملیسا خانم

سلام بابا جوونم . خوبی؟ الهی فدات شم . دیشب ازت دور بودم . آخه ماشین بابا خراب شد مجبور شدم شما رو بزارم خونه پریا دختر خالت و برگردم . خیلی خسته بودم . اومدم و زود خوابیدم . الهی فدات شم موقع خواب خیلی دوست داشتم دستای کوچولوت رو بگیرم و با تمام وجودم تو و وجودت رو حس کنم . اما نفهمیدم کی خوابم برد بابایی این روزها داری اولین بارونهای زندگیت رو تجربه می کنی. ایشالله که هیچ وقت ابر چشات نباره و همیشه فراوانی و برکت تو زندگیت باشه . هر روز داری برام مهمتر از دیروز می شی . هر روز بیشتر داری تو قلبم جا می کنی . ناقلا نکنه می خوایی جای مامانت رو تو قلبم تنگ کنی؟ خدا کنه بتونم قدر شما دو تا نازنین رو تو زندگیم بدونم .   عسل مهر...
4 اسفند 1390

اولین سالروز والنتاین ملیسا خانم

خوب نازگل من ، اول از همه سالروز عشاق رو بهت تبریک می گم و امیدوارم همیشه عاشق خوبیها و قشنگیهای دنیا  باشی . امروز اولین سالروز عشاق رو در کنار من و مامان تجربه کردی . الهی فدات شم الان دقیقا 4 ماه و 24 روز و 13 ساعت از لحظه تولدت گذشته . امروز بابا از اداره مرخصی گرفت و شما نازنین رو تحویل بابایی و مامانی دادیم و برای انجام کاری با مامانت جایی رفتیم . امروز اولین روزی بود که بیشتر از 6 ساعت تنها خونه مامانی بودی . بعد از انجام کارمون به یاد گذشته با مامانت رفتیم یک کبابی و والنتاینمون رو جشن گرفتیم .  آخه ما دوران نامزدی و عقدمون  ، غذاهای همه جور رستوران و دیزی سرا رو تجربه کردیم . خدمت تو نازنین دخترم عرض کنم که روز عش...
25 بهمن 1390

دلتنگی خاله شیما برای تو نازنین دخترم

سلام تاج سر من ، سلام دختر ناز من . الهی که فدات شم . عرض کنم که  شما الان 4 ماه و15 روز از تولدت گذشته و من همچنان توفیق این رو دارم که برات از دل گفته هام بنویسم . از اینکه هر روز عزیزتر و محبوبتر داری می شی ، اینکه حس پدر بودن برام از دیروز شیرین تر شده ، ملیسا خانم امشب بالاخره خاله شیما دیگه طاقت نیاورد و طفلک از اداره ، اومد اینجا تا تو رو ببینه . و اما اصل مطلب : عارضم به حضور دختر قشنگ و دلربای خودم ، ملیسا خانم که حدود یک هفته می شه که مامانی و بابایی به یه سرما خوردگی فوق العاده شدیدی مبتلا شدند و نمی تونند بیان و سرکار علیه رو ببینند و دائم در حال استراحت هستند ، از طرفی چون خاله شیما هم پیش مامانی و بابایی هستش ، مامانی و ...
16 بهمن 1390

واکسن چهار ماهگی ملیسا خانم

سلام نازگل من . امروز شما وارد پنج ماهگیت شدی بابا . الان دقیقا شما پنج ماه و هشت ساعت و پنجاه و چهار دقیقه و چهل و سه ثانیه از عمر قشنگ و با لطافتت می گذره . الهی فدات شم . تو نازنین به همین سادگی چهار ماه از عمر قشنگت گذشت و وارد پنجمین ماه زندگیت شدی . امروز مرخصی گرفتم و من و مامان تو رو بردیم مرکز بهداشت تا واکسن چهار ماهگیت رو بزنیم . وای بابایی ، یاد اون لحظه هم خندم میندازه هم بغض رو برام به ارمغان میاره . وقتی که خوابوندیمت رو تخت تو نازنین گل خوشبوی من دائم می خندیدی و دل بابا و مامان رو می بردی ، پیش خودم گفتم بمیرم الهی ، الان تا چند لحظه دیگه این حال خوش تبدیل می شه به درد و رنج ، نمیدونم فکر کنم حوصلت تو خونه سر رفته بود...
9 بهمن 1390

امروز با هم رفتیم جنگل سرخه حصار

سلام بابا جوونم . الان که دارم این پست رو می نویسم داری بی تابی می کنی . الان رو دست مامانی ، شیر هم خوردی ولی داری بی تابی می کنی . ایشالله که حوصلت سر جاش میاد . الهی قربونت برم بابا . امروز مامان و تو و من با هم یک سر رفتیم  بازار تره بار ، بعد رفتیم پوشک برات گرفتیم ، بعدش هم یه سر رفتیم جنگل سرخه حصار ، اما حسابی حواسمون بهت بود که خدایی نکرده سرما نخوری و مریض نشی . وقتی داشتیم از جنگل بر می گشتیم خیلی با د قت و کنجکاوانه بیرون و محیط رو زیر نظر گرفته بودی و و با مردمک چشمت همه جا رو رصد می کردی . الهی فدای اون کنجکاوی تو نازنین بشم . اوه راستی یادم رفت الان شما دقیقا 4 ماه و 6 روز و 14 ساعت و56 دقیقه و12 ثانیه از تولدت گذشت...
9 بهمن 1390