ملیساملیسا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

ملیسا ؛ هدیه آسمانی

دخترم، ملیسای بابا، از وقتی که پا به این دنیای خاکی گذاشتی، شروع به نوشتن کردم، نوشتم از عشق پدری که عاشقانه دخارش رو دوست داشت. بمونی یرام با

سر آغاز

با سلام . امروز بطور اتفاقی با این وبلاگ آشنا شدم و اگر لیاقت داشته باشم میخوام تا اونجا که مقدورات اجازه بده از گلی بنویسم که اومدنش زندگیم و رنگ و بوی اون رو تغییر داد.

بنده متولد تهران و در تاریخ 1360/06/30 ، مذکر و کارمند هستم . دقیقا در ساعت 09:05 روز چهارشنبه 1390/06/30 یعنی دقیقا سی سال بعد از تولد من ، خدا یه کوچولوی ناز و دوست داشتنی به من و همسرم داد تا شاید بتونیم قشنگیهای زندگی رو بهش با سعی و تلاش خودمون تقدیم کنیم . به هر حال قصدم ارز نوشتن این وب بیشتر بروز احساس و عواطفم در خصوص این خانم خوشگل به نام ملیسا جون هستش تا شاید روزی خودش این وبلاگ رو بخونه . فکر می کنم باید براش جالب باشه . 

و اما .......

عقربه های ساعت ، حول عدد 9 می چرخید ، من به همراه مادر خانمم توی راهروی بیمارستان پاسارگاد با دلهره و استرس البته بهمراه حس غریبی که نمیتونم اون رو برای تو نازنین دخترم توصیف کنم ، ذکر   میگفتیم و دعا می کردیم که انشالله مامان و تو صحیح و سالم از اتاق عمل خارج بشید. بالاخره لحظه انتظار بسر رسید . خانم پرستار با محفظه مخصوصش از طبقه چهارم به طبقه همکف اومد . هر بار که این اتفاق می افتاد پیش خودم می گفتم الان نی نی ما رو میارند ، آخه اون روز خیلی بیمارستان شلوغ بود و همه می خواستند نوزادشون قبل از مهر به دنیا بیاد . به هر حال ساعت 09:05 پرستار از اتاق عمل خارج شد و فامیلی من رو صدا کرد ، با اشتیاق مثل کسی که عزیزش رو چندین ساله ندیده و الان فرصتی پیدا کرده تا دلش رو آروم کنه بله گفتم و به سمت تو دویدم . خدایا نمیتونم از اون حس بنویسم . باورم نمیشد . من پدر شدم . مامانت با تمام سختیهایی که تو این مدت تحمل کرد دقیقا تو روز تولدم ، تو نازنین رو به من هدیه داد . هدیه ای که تا آخر عمر بهترین ، ارزنده ترین و با معناترین کادو برام تلقی خواهد شد . دستپاچه شده بودم. زود رفتم و مامان بزرپت رو که ÷ائین بود صدا کردم تا بیاد تو رو ببینه ؛ دوربین رو آماده کردم تا از اولین نگههات به دنیای بیرون فیلمبرداری کنم . تا مامان بزرپت رو دیدی شروع به گریه کردی . الهی من فدای اون گریه های کودکانه و معصومانت بشم . نمیدونم ، همش از خدا میخوام که درسته که تو با اراده خالق ÷ا به این دنیا گذاشتی ، اما می ترسم ، می ترسم از اینکه نکنه مایی که به حول و قوه پروردگار واسطه به دنیا اومدن تو به این دنیا بودیم ، نتونیم آینده تو رو تضمین کنیم؟ نتونیم تو رو خوشبخت کنم؟نتونیم تو رو بخوبی تربیت کنیم و مهارتهای زندگی رو بهت آموزش بدیم؟همش با خودم می گم خدایا ، نوزادی پاک پا به دنیایی گذاشته که اختیاری از خودش نداره ، پس تو حامی و یار و یاورش باش ، ما رو کمک کن تا شرمندش نشیم.کمک کن تا تو این دنیای نامرد که البته خوبیهاش و قشنگیاش از بدیها و تاریکیهاش بیشتره ، عاقبت بخیر بشه . حالا می فهمم پدرو مادرم ، مخصوصا مادرم چه دل نگرانیهایی برای ما داشتند، .....

دلبندم الان شیر خوردی و تو جای من گرفتی آروم و بی صدا خوابیدی ، دلم نمیاد نیام و بهت نگاه نکنم . این معصومیت کودکانت خیلی شیرین و قشنگه . کاش ما بزرگترها هم همیشه اینطور خوب و مهربون و آروم بودیم . کاش ما هم مثل تو نازنین فقط باعث محبت و نزدیکی اطرافیان بهم می شدیم. اونوقت بود که می شدیم بنده خوب خدا . با اجازت من دارم میام که یه مقدار سر به سرت بزارم و باهات بازی کنم تا شاید این عطش من برای دیدن اون صورت مثل ماهت فروکش کنه . بازم میام و برات می نویسم.....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

mamani helena
23 مهر 90 0:31
salam be jame niniweblogiha khosh Amadid dost dashtid be ma hamsar bezanid
ظروف نگه داری فرش بگ
23 مهر 90 9:44
میوه ها و غذاهای خود را کاملا سالم به صورت طولانی مدت نگه داری کنید. ـیا شما وقتی میوه داخل یخچال می گذارید بهد از 2 روز خراب میشه ولی با فرش بگ دیگه بعد از چند هفته هم خراب نمی شوند.
مامان ویانا
26 مهر 90 0:01
قدم نو رسیده مبارکههههههههههههههههههه ملیست جان می بوسمتتتتتتتتتتتتتتت عزیزم لطفا عکساشو بذارید تا ببینمش مظمئن باشید حتما بزرگ بشه از این کار شما و ساخت وبلاگ خوشحال میشه به ما هم سر بزنید
آسمونی ها
28 مهر 90 0:09
چه جالب تولد پدر و دختر توی یه روز.
مامان صدف
3 بهمن 90 8:00
چه جالب شوهر منم متولد 30/6/60 البته شناسنامه ای. تولد واقعیش 20 مهر 60
مامان ترمه
25 اسفند 90 8:29
خدا برای هم نگهتون داره و همیشه لحظه های خوبی رو باهم تجربه کنید"" آمین""" خوشحال شدم از آشناییتون این دختر خوشگل و از طرف من دستهای کوچولوشو ببوسید
محيا كوچولو
28 اسفند 90 15:15
با اينكه از آخر امسال تا اول سال ديگه ثانيه اي هم فاصله نيست، ........................ انگار خيلي طول ميكشه! ........................ ... انگار قراره تا مدتها از اونايي كه دوستشون داري دور باشي!... ...................... از الان دلم براتون تنگ شده! ...................... سال نـو مبارك، ايشالله سال نودويك بهترين سال زندگيتون باشـه!
مادر کوثر
28 فروردین 91 15:15
سلام باباییه عاشق و مهربون با اجازه و افتخار تمام صفحات وبلاگ پراحساستون رو ورق زدم بسی لذت بردم از خوندن دلنوشته ها و خاطرات و دعاهای زیباتون و خیلی خیلی لذت بردم از عکسای دیدنی و خوردنیه دخمل نانازیتون براتون آزوی خوشبختی و شادی و سلامتی دارم
فریبا
12 شهریور 92 13:56
آفرین به نگارشتون و تبریک به همسرتون بابت شوهر به این پراحساس و خانواده دوست.زنده باشید و سایتون بالا سره ملیسای عزیز
صبا بانو
14 آذر 92 3:01
خدا رو شکر که همچین پدری هستی من از خالم شنیدم یعنی خودم خواستم که بگه هر کسی داشت تعریف میکرد وقتی پدر بچه دیدش چه حرکتی از خودش نشون داده که خالم گفت وقتی تو به دنیا اومدی من با خوشحالی داشتم میرفتم سمت بابات که مشتلق بگیرم و خبر به دنیا اومدنتو بدم اون وقتا سونو گرافی اینقدر رایج نبود گفت تا رفتم بگم بچه دختر مادر پدرت (مادر بزگت ) جلومو گرفت و گفت گفت بزارین خودمون بهش بگیم دختره وقتی اینو شنیدم یعد زمانی افتادم که خبر مرگرو به کسی میدن از بابا پرسیدم انکار کرد گفت اونا اینجوری گفتن ولی تا 9 سالگیم که داداشم دنیا اومد همیشه میگفت اگر پسر داشتم ...