سر آغاز
با سلام . امروز بطور اتفاقی با این وبلاگ آشنا شدم و اگر لیاقت داشته باشم میخوام تا اونجا که مقدورات اجازه بده از گلی بنویسم که اومدنش زندگیم و رنگ و بوی اون رو تغییر داد.
بنده متولد تهران و در تاریخ 1360/06/30 ، مذکر و کارمند هستم . دقیقا در ساعت 09:05 روز چهارشنبه 1390/06/30 یعنی دقیقا سی سال بعد از تولد من ، خدا یه کوچولوی ناز و دوست داشتنی به من و همسرم داد تا شاید بتونیم قشنگیهای زندگی رو بهش با سعی و تلاش خودمون تقدیم کنیم . به هر حال قصدم ارز نوشتن این وب بیشتر بروز احساس و عواطفم در خصوص این خانم خوشگل به نام ملیسا جون هستش تا شاید روزی خودش این وبلاگ رو بخونه . فکر می کنم باید براش جالب باشه .
و اما .......
عقربه های ساعت ، حول عدد 9 می چرخید ، من به همراه مادر خانمم توی راهروی بیمارستان پاسارگاد با دلهره و استرس البته بهمراه حس غریبی که نمیتونم اون رو برای تو نازنین دخترم توصیف کنم ، ذکر میگفتیم و دعا می کردیم که انشالله مامان و تو صحیح و سالم از اتاق عمل خارج بشید. بالاخره لحظه انتظار بسر رسید . خانم پرستار با محفظه مخصوصش از طبقه چهارم به طبقه همکف اومد . هر بار که این اتفاق می افتاد پیش خودم می گفتم الان نی نی ما رو میارند ، آخه اون روز خیلی بیمارستان شلوغ بود و همه می خواستند نوزادشون قبل از مهر به دنیا بیاد . به هر حال ساعت 09:05 پرستار از اتاق عمل خارج شد و فامیلی من رو صدا کرد ، با اشتیاق مثل کسی که عزیزش رو چندین ساله ندیده و الان فرصتی پیدا کرده تا دلش رو آروم کنه بله گفتم و به سمت تو دویدم . خدایا نمیتونم از اون حس بنویسم . باورم نمیشد . من پدر شدم . مامانت با تمام سختیهایی که تو این مدت تحمل کرد دقیقا تو روز تولدم ، تو نازنین رو به من هدیه داد . هدیه ای که تا آخر عمر بهترین ، ارزنده ترین و با معناترین کادو برام تلقی خواهد شد . دستپاچه شده بودم. زود رفتم و مامان بزرپت رو که ÷ائین بود صدا کردم تا بیاد تو رو ببینه ؛ دوربین رو آماده کردم تا از اولین نگههات به دنیای بیرون فیلمبرداری کنم . تا مامان بزرپت رو دیدی شروع به گریه کردی . الهی من فدای اون گریه های کودکانه و معصومانت بشم . نمیدونم ، همش از خدا میخوام که درسته که تو با اراده خالق ÷ا به این دنیا گذاشتی ، اما می ترسم ، می ترسم از اینکه نکنه مایی که به حول و قوه پروردگار واسطه به دنیا اومدن تو به این دنیا بودیم ، نتونیم آینده تو رو تضمین کنیم؟ نتونیم تو رو خوشبخت کنم؟نتونیم تو رو بخوبی تربیت کنیم و مهارتهای زندگی رو بهت آموزش بدیم؟همش با خودم می گم خدایا ، نوزادی پاک پا به دنیایی گذاشته که اختیاری از خودش نداره ، پس تو حامی و یار و یاورش باش ، ما رو کمک کن تا شرمندش نشیم.کمک کن تا تو این دنیای نامرد که البته خوبیهاش و قشنگیاش از بدیها و تاریکیهاش بیشتره ، عاقبت بخیر بشه . حالا می فهمم پدرو مادرم ، مخصوصا مادرم چه دل نگرانیهایی برای ما داشتند، .....
دلبندم الان شیر خوردی و تو جای من گرفتی آروم و بی صدا خوابیدی ، دلم نمیاد نیام و بهت نگاه نکنم . این معصومیت کودکانت خیلی شیرین و قشنگه . کاش ما بزرگترها هم همیشه اینطور خوب و مهربون و آروم بودیم . کاش ما هم مثل تو نازنین فقط باعث محبت و نزدیکی اطرافیان بهم می شدیم. اونوقت بود که می شدیم بنده خوب خدا . با اجازت من دارم میام که یه مقدار سر به سرت بزارم و باهات بازی کنم تا شاید این عطش من برای دیدن اون صورت مثل ماهت فروکش کنه . بازم میام و برات می نویسم.....