ملیساملیسا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

ملیسا ؛ هدیه آسمانی

دخترم، ملیسای بابا، از وقتی که پا به این دنیای خاکی گذاشتی، شروع به نوشتن کردم، نوشتم از عشق پدری که عاشقانه دخارش رو دوست داشت. بمونی یرام با

بگذارید کودکان بچگی کنند.

سلام دخترم.سلام محصل بابا فصل مهر شد و وقت مدرسه رفتن شما.مامان کیفت را چندین بار چک کرد، مدادها، دفترها، پوشه ها، پاک کن، مدادتراش، خط کش، کتابها را نرسید سیمی کند،لیوان و جامدادی را در کیفت گذاشت، همه را برچسب زد، لباسهایت آماده است، بیشتر از اینکه دلش شور وسایلت را بزند، دلش شور آمادگی روح و روانت را می زند، چهل روز زودتر از پایان شش سالگی راهی مدرسه شدی، شش سال اول تمام شده و ما اضطراب داریم که نکند کم گذاشته باشیم، نکند در حقت ظلم کرده باشیم، میدانیم کوتاهی کرده ایم، گاهی کم طاقت شده ایم، گاهی فریاد زده ایم، گاهی آنقدر کارهایمان زیاد بود که برایت کم کتاب خواندیم، حالا با سواد می شوی و ما در حسرت کتاب خواندن می مانیم، می دانیم کم هم...
26 مهر 1395

جشن تولد شش سالگی و جشن پیش دبستانی ملی خانم

سلام به دختر ماه خودم.خانم خوشگله تبریک میگم خدمتتون.بله.شما امسال ایشالله می ری پیش دبستانی .الهی فدات بشم هفتم مهرماه جشن پیش دبستانی شما نازنین دخترم گرفته شد و من و مامان هم تو جشن شما شرکت کردیم. توی جشن خانم مجری پرسید بچه خوب چه ساعتی باید از خواب بیدار بشه؟دیدیم صدای ملیسا خانم از اون جلو میاد که مامان،مامان وقتی هم که ما کلی خودمون رو بالا پایین انداختیم تا شما از تو جمعیت ما رو ببینی. بعد از اینکه به رویت حضرتعالی رسیدیم،سئوال کردید که مامان من ساعت چند از خواب بیدار میشم؟فدات بشم .تمام اولیاء زدند زیر خنده.قربونت برم بابا.بعد جشن هم رفتیم تو کلاسها و با هم عکس انداختیم . من نیم ساعت نشستم روی نیمکتها و یاد گذشته ها و دوران قدیم ...
9 مهر 1395

سفر رامسر

سلام دختر نازم . الان که دارم این نوشته رو برات می نویسم هفتم تیر ماه سال هزار و سیصدو نود و پنج و بیست و سوم ماه رمضونه. گل دخترم چند روز پیش بعد از تموم شدن امتحانات ترم من و مامان و کلی خستگی ، تصمیم گرفتیم یه سر بریم شمال. اونم کجا؟ رامسر. هوا کلا خوب بود . من و شما و مامان و بابایی و مامانی و عمو حمید و خاله شادی و پریا و آریا. کلی بهمون خوش گذشت . مخصوصا دریا رفتن به شما خیلی چسبید و دائم می گفتی بریم دریا . البته عمو سامان و خاله شیما غائب جمع ما بودند اون هم به یک دلیل خوب . که ایشالله بعدا ازش رونمایی میشه  من که خیلی مشتاقشم چهار روز اونجا بودیم و حسابی خوش گذشت .از کنار روستای کتالم که حبیب محبیان خواننده مرحوم ک...
7 تير 1395
2233 14 13 ادامه مطلب

دختر نازم ، تاج سرم . الهی قربونت برم یه بهار دیگه رو داریم درک می کنیم

دختر نازم سلام . سال نو مبارک عزیزم . قند عسل بابا ، خوشگل و مهربون بابا ، الهی فدات شم مه جبین دخترم ،  الان که دارم این متن رو برات می نویسم ساعت 01:50 ظهر جمعه مورخه 13/01/95 هستش ( تو روز سیزده بدر ، هوا سرده و بارونی و احتمالا یه سر می ریم بیرون و دور می زنیم ) . راستش امسال عید رو خیلی خوب شروع نکردیم . برای عمو سعیدت مشکلی پیش اومد که تا ایست قلبی پیش رفت و با لطف خدا و تلاش کادر بیمارستان ، عمو سعید سی ساله به زندگی برگشت و توسنت یه بهار دیگه رو ببینه . بیا به رسم دیرین ، دستای مهربونت رو به سمت آسمون بگیر و از خدای مسلمونا ، زرتشتی ها ، مسیحیان ، یهودی ها و ... که همون خدای واحد و مهربون هست بخواهیم تا همه بیماران رو شفا بد...
13 فروردين 1395

چهارسال و سه ماه و بیست و شش روز نماد محبت تو خونمونه

سلام دختر نازنینم .الان که دارم این متن رو می نویسم خدا شما نازنین دخترم رو چهار سال و سه ماه و بیست و شش روزه که به ما داده . خدا رو شکر . ایشالله خدا به همه خانواده ها فرزند صالح و سالم عطا کنه . بالاخره امروز وقت کردم تا بیام برات بنویسم . خوب بابا جون بزار ببینم از چه موضوعاتی باید برات بنویسم ؟ خوب اول از همه اینکه امروز مامان امتحان آخر این ترمش رو داد و خدا رو شکر تمام نمره هاش ایشاله بالای هفده میشه . خودش که علاقه نداره اما من دارم تشویقش می کنم تا با اخذ معدل بالای هفده برای بدون آزمون دکتری حسابداری شرکت کنه . الهی فدات شم . ببخشید بابا اگر یه برهه از درس خوندن من و حالا هم درس خوندن مامان باعث میشه تو این چند ساعتی هم که تو خو...
26 دی 1394
1618 12 11 ادامه مطلب

سومین سفر نامه ملی خانم به مشهد مقدس

سلام دختر نازنینم. سفر به مشهد مقدس بهانه ای شد تا باز تو مهرماه بیام و برات بنویسم . به استحضار شما نازنین دختر برسونم که من و تو و مامان و بابایی و مامانی به اتفاق هم روزجمعه بعد از حضور در تولد 9 سالگی پریا خانم ،  تهران رو به مقصد مشهد مقدس ترک کردیم وتو هتل ثامن الحجج ساکن  شدیم . تو این مدت همه جا رفتیم و گشتیم . از پیاده روی و قلمدوش شدن شما بگیر تا زیارت حرم آقا امام رضا و پاساژ گردی و شهر بازی و ... . فقط یه مشکلی که بود این بود که از روز اول شما مریض شدی .روز دوم بدلیل حال نامناسبت من و مامان بردیمت درمانگاه شهید شوریده مشهد و اونجا آمپول زدی . الهی فدات شم انگار خیلی دردت گرفته بود .و دائم هق هق گریه می کردی . فردا ش...
24 مهر 1394

شهریور و مهر 94 - ماههایی پر از اتفاق و رخداد و سالگرد

سلام بابا جونم. الان که دارم این متن رو می نویسم پنج شنبه مصادف با عید قربانه . راستش حالم گرفتست   . امروز تو صحرای منا حدود 1000 حاجی از دنیا رفتند . علتش رو نمیدونم اما میتونم حدس بزنم . علتش ناقابل دونستن جون آدمها از منظر وهابیته. اینکه از منظر اونها جان رو خدا داده و هر وقت هم بخواد بواسطه قضا و قدر می ستانه .غافل از اینکه سوء مدیریت علت داغدار شدن هزاران خانواده مسلمونه . بگذریم بابا . می دونم که خاطر تو و عزیزانی که وبلاگت رو بازدید می کنند رو نباید با این حرفهام مکدر کنم .   ای کاش تا زمانی که وهابیت با اون پنجره های ذهن بسته و تعصب کورکورانه خودشون ،  دست از این افعال و اقدامات ددمنشانه برنداشتند ، حاجیهای م...
2 مهر 1394
1814 15 21 ادامه مطلب