ملیساملیسا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه سن داره

ملیسا ؛ هدیه آسمانی

دخترم، ملیسای بابا، از وقتی که پا به این دنیای خاکی گذاشتی، شروع به نوشتن کردم، نوشتم از عشق پدری که عاشقانه دخارش رو دوست داشت. بمونی یرام با

بابا جوونم امروز صبح خدا بهم رحم کرد

سلام بر پرنسس پارسی ، ملیسا خانم . وای وای قربونت برم . مامان می گفت امروز کلی خوش اخلاق بودی و کلی خندیدی . الهی قربونت برم . دیشب یه ترفندی به کار بردم و تونستم یک ساعت زودتر از روال معمول بخوابونمت . الهی . گذاشتمت تو کریر و چند دقیقه تابت دادم . دیدم به به خانم خانم ها دارن خواب هفت کوتوله رو می بینند . بابا جوونم با این حال فکر کنم ما هم عادت کردیم به شب بیداری. من و مامانت باز خوابمون نمی ومد ، مامان زحمت کشید و یه چای دبش با کلی مخلفات نظیر انواع و اقسام کاکائو با طعم های مختلف و کیک و ... آورد و خوردیم . آخرش هم نزدیک ساعت 2 خوابم برد . جوونم برات بگه صبح مامان ساعت 6 من رو بیدار کرد و بانگ زود باش پاشو از سرویس جا موندی سر داد...
6 آذر 1390

چهارمین سالروز عقد بابا و مامان

سلام قناری . الهی فدات شم امروز و دیروز مصادف با چند تا موضوع شده ، اول اینکه امروز چهارمین سالگرد عقد من و مامانت هست . برای چهار هزارمین بار خدار زو شکر می کنم از این که من رو به آرزوم رسوند . درست چهار سال پیش که از نظر تاریخ قمری مصادف با تولد امام رضا بود من و مامانت به عقد هم در اومدیم تا وقتی خدا تو فرشته نازنین رو به این دنیا فرستاد و چشماهات رو باز کردی من و همسرم رو به عنوان پدر و مادر خودت ببینی . بازم از خدا ممنون و سپاسگزارم . خوب بزار اول یه خاطره از روز عقد بگم برات : بعد از اینکه رفتیم دفتر خونه و حاج آقا زواره ای عقد رو جاری کرد، ( چند بار که خرید کرده بودم و داشتم میرفتم خونه حاجی زواره ای رو دیدم ، گفتم حاجی ببین چه ب...
1 آذر 1390

سلام فرشته مهربونم

سلام بابایی جوون ، الهی فدات شم ، ببخشید چند روز نیومدم و ننوشتم . قربونت برم الهی ، الان بردیمت حموم و حسابی آبتنی کردی . الان هم مثل این حاج خانم ها یه روسری سرته و سفید مفید و ترگل مرگل داری از بابا و مامانت دلبری می کنی .  وای خدا ، بابایی نمی دونی چه کیفی کردم . اونقدر آروم و بی صدا آبتنی کردی و ما لذت بردیم که خدا می دونه . فدای اون تن رنجور و نحیفت . بابا هر روز دارم دیوونه تر می شم از دست این طنازی هات . دیشب جایی بودم ، ساعت 12 که اومدم خونه ، دیدم مامانت یه گوشه کلافه نشسته و کم مونده از دست گریه های تو روان پریش شه . الهی . تا اومدم گفت بیا این طفلک بهونه تو رو می گیره . خدایا واقعا درست بود . وقتی بغلت کردم و سرت رو گذاش...
29 آبان 1390

امروز با هم رفتیم پیک نیک

  شاهزاده خانم سلام .برای این میگم شاهزاده چون الان من یک پادشاهم . چون احساس برتری می کنم . احساس پدر بودن . نه از سر غرور، بلکه از سر خوشحالی . اینکه من به لطف و عنایت خدا شاید از همه چیز تو زندگیم کم داشته باشم . اما همه چیز دارم . خدا رو شکر. مهمتر از همه چیز ، تویی ، با ارزشترین هدیه خدا به من ، بعد از مامانت ، تویی . تو نازنین شاهزاده . الان برای خودت رو تخت دراز کشیدی و تو عالم خلصه ای ، الهی که نازتو برم . چه نازی هم میکنی . قربونت برم الهی . الان از جنگل برگشتیم . اولین جنگلت رو هم رفتی دیدی. هوا یه مقدار سرد بود اما برای اینکه روحیه مامانت بهتر شه ، شما رو بردم بیرون تا  آب و هوایی عوض کنیم . بابایی شبها یه مقدار سخت می خ...
20 آبان 1390

ملیسای من امروز خاله هات برای دیدنت اومده بودند

  سلام سنگ صبورم . الان تو بغلم بودی که مامان اومد بردت تا بهت شیر بده . آخه اگه شیر خوردنت دیر شه آدم رو رسوا می کنی که اینها من رو گرسنه نگه می دارند . پیش در و همسایه ها بده . الهی . قربونت برم . امروز خاله منیر ، شیدا ، سپیده و خاله مرجانت که همکارهای مامانت بودند ، اومدند تو رو دیدند . الهی . چقدر خاله داری ، حسودیم شد . دستشون درد نکنه کلی برات کادو آوردند . معلومه که خیلی دوستت دارند . بالاخره تو بیشتر از هشت ماه با خاله هات بودی . مامانت می گه وقتی تو دلش بودی بیشتر از صدای من ، صدای خاله هات رو شنیدی . الهی . پس حتما برات آشنا بودند . انشالله که خدا همشون رو خوشبخت کنه . شاپرک قصه تنهایی من ، الهی فدات شم . اولین عیدت رو ...
19 آبان 1390

سلام بابایی . من برگشتم

سلام عزیزتر از جووم . بابایی با اجازت من برگشتم . برگشتم تا باز قربون صدقت برم . الهی فدات شم . این چند روز که نبودم خیلی توانایی بیشتری پیدا کردی . ماشالله چنان دست و پایی می زنی که آدم ذوق می کنه . الهی که فدای دست و پا زدنت شم . نمیدونم خودتم ذوق می کنی یا نه؟اما خیلی شیرین و جالبه . راستی اصوات جدیدی هم  داریم ازت می شنویم . این یعنی اینکه تو داری هر روز بزرگتر می شی. وای خدا چقدر حال می ده وقتی به زبون بیایی و برای بابایی شیرین زبونی کنی . دوستت دارم بابابی. شهرستان که بودم دائم فیلمی رو که توش گریه می کردی رو می زاشتم و قربون صدقت می رفتم . خدایا تمام پدر و مادرها رو برای بچه هاشون حفظ کن . وقتی فکرشو می کنم و میبینم بعد از خد...
15 آبان 1390

بابایی من دو روز دارم می رم سفر . دلم خیلی برات تنگ میشه

سلام دخملم .الهی . مامان می گفت که بابایی صبح زنگ زده و مامان گوشی رو گذاشته رو گوشت تو هم چشمات گرد می شده و از این صدا تعجب کردی . شایدم دیگه صدای بابایی برات آشناست و تو هم مثل بابایی که تو رو خیلی دوست داره ، بهش عادت کردی . الان شیرت رو خوردی . منم وظیفه سنگین آروغ زدنت رو بعهده گرفتم و با موفقیت و به یاری امدادهای غیبی به پایان رسوندم . الهی.دوستت دارم بابایی . عسل خوشگلم ، من با اجازت فردا عصر میرم شهرستان و زودی بر می گردم تا من برمی گردم مراقب خودت و مامانت باش . منم قول می دم زود برگردم تا باز دستای کوچیک و نازت رو ببوسم و کلی لذت ببرم از این کار . فدای تو نازنین دخترم . راستی امروز عکس جشنی که تو سی روزگی برات گرفتیم رو می خوام ...
10 آبان 1390