سالروز آشنایی من و مامان ملیسا خانم
سلام ملیسا جان . سلام عزیز دلم . تازه همین الان از خواب بیدار شدی . الهی فدات شم . دیروز یک ماهگیت رو جشن گرفتیم . ایشالله صد سال دیگه زنده باشی نازنینم.دقیقا یک ساعت پیش من و مامانت ، ده سال پیش تو ایستگاه اتوبوس با هم آشنا شدیم . از همون اول عشقمون پاک بود و به هم علاقمند شدیم . اما پله پله باید بالا میومدیم . باید همدیگرو خوب میشناختیم تا فردای تو نازنین رو دچار مخاطره نکنیم . اگر فرصت بود کامل برات ماجرای اون روز رو می نویسم . آخ که چه روزهای قشنگی بود . من یه پسر دانشجو که هیچی از خودم نداشتم و فقط باید درس می خوندم و مامانت که به قولی اون من رو بزرگ کرد ، چون از همون اول بالا سرم بود و نمی ذاشت نفس بکشم ( مزاح کردم ) به هر حال روزهای خیلی خوبی بود . مامانت هم یه دختر کاملا عاقل و بالغ بود که حواسش به همه چیز بود . آخی دختر اون موقع الان شده یه مادر . الهی . خدا رو شکر می کنم که مامانت رو سر راهم قرار داد . سر راهم قرار داد تا مونس تنهاییهام باشه و پشتوانه ای باشه تا بتونم درسم رو تموم کنم . یادش بخیر . بابا جونم ، مامانت از یه دانشگاه دیگه میومد به دانشگاه من ، دانشگاه منم قحطی پسر بود . یا اکثرا متاهل بودند یا کور و کچل درست مثل منیادمه هر وقت مامانت میومد دخترای دانشگاه یه طوری نگاش می کردند . یه بار چند تاشون ازش پرسیده بودند دختر خانم تو بچه مدرسه ای هستی؟خلاصه اینکه مامانت من رو تور کردوای چقدر از خودم تعریف کردم . سرم گیج رفت . شوخی کردم بابا اون حسی که من و مامانت نسبت به هم داشتیم مثال زدنیه . خدا مامانت رو سر راهم قرار داد تا من نیمه گمشدم رو پیدا کنم و بشم یه مرد کامل . یادش بخیر چه دورانی بود . بابایی، دانشگاه من تو شهرک غرب بود ، ساندویچهای بوفه دانشگاه واقعا خوشمزه بود . من و مامان مشتری پر و پا قرص ساندویچ هاش بودیم . وای من رو بردی به اون روزها . میدونی الان نزدیک یک کیف پر از نامه ها و کارت پستالها و کادوهامون رو نگهداشتم . نامه هایی که هم از عشق می گفتند هم از محبت ، یادمه یک بار برای مامانت تو روز تولدش یه پستونک خریدم . تقریبا هشت سال پیش . هنوزم تو کیف هستش . یادگاری نگه داشتیم . یادش بخیر . مامانت نگذاشت من درس بخونم . دائم وس کلاس میومد پشت در کلاس و من رو از کلاس می کشید بیرون . باور کن من الان برای خودم باید یه پروفسور می بودم وای که چقدر خودم رو لوس کردم . اما گذشته از شوخی مامانت خیلی درسش از من بهتر بود . من فقط شب امتحانی بودم . اما همون شب امتحان تا صبح بیدار می موندم دو ساعت درس می خوندم ، چهار ساعت هم مقدمات تقلب کردن رو انجام می دادمسالروز آشنایی من و مامانت رو هم دیروز یواشکی از بابابزرگت با همون کیک یک ماهگی تو خانم خوشگله جشن گرفتیم . خوب بابا جونم من برم یه مقدار به کارهام برسم .