سی روزگی ملیسا ؛ پاره تن مامان و بابا
سلام بابا جون ، الهی فدات شم ، الهی فدای سی روزگیت بشم. قربونت برم الهی . امروز یک ماهه که به دنیای ما اومدی و هر روز عزیزتر از روز قبل خودت رو داری تو دلمون جا می کنی. امروز قراره برات کیک یک ماهگی بگیریم و به شادباش اومدنت کاممون رو شیرین کنیم . ممنونم از اینکه دختر ما شدی ، از اینکه همدم تنهاییامون شدی ، از اینکه انگیزه شدی برای رسیدنمون به قله های خوشبختی ، از اینکه با لبخندات قند رو تو دلمون آب خواهی کرد ، از اینکه عالی شد ، عالی بخاطر اینکه خوشیهامون تو زندگی از این به بعد به سه نفر تعمیم داده میشه ، از اینکه دیگه تنها نیستیم ، و هزاران از اینکه دیگه ...... نازنینم اجازه بده تا ادامه خاطره رو بنویسم :
عسلم ، ايشالله كه تو زندگيت هميشه موفق باشي . اين رو بدون هميشه دعاي خير پدر و مادر دنباله راهته . بدون ، خدا هميشه در كنار تو و با توست . هميشه حواسش بهت هست و دوست داره باهاش حرف بزني .
نامه اي از طرف خدا به بنده :
امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم؛و امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه،
نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد،از من تشکر کنی.اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی
فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: سلام؛اما تو خیلی مشغول بودی.
یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی - جز آنکه روی یک صندلی بنشینی.
بعد دیدمت که از جا پریدی. خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی ؛ اما به طرف تلفن دویدی
و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی. تمام روز با صبوری منتظر بودم.
با اونهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی.متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی ،
شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی ،سرت را به سوی من خم نکردی.
تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری.بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی.نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟
در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛
در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری...باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم
و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی، شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی. موقع خواب...،فکر می کنم خیلی خسته بودی.
بعد از آن که به اعضای خونوادت شب به خیر گفتی ، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی .
..... اشکالی ندارد.
احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام.من صبورم،بیش از آنچه تو فکرش را می کنی.
حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی.من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم.
منتظر یک سر تکان دادن، دعا، فکر، یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد. خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی.
خوب،من باز هم منتظرت هستم؛سراسر پر از عشق تو...به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی.
هنوز هم دوستت دارم. روز خوبی داشته باشی... دوست و دوستدارت خدا.
در بی كران زندگی، دو چیز افسونم میكند: آبی آسمان را كه میبینم و میدانم كه نیست و خدا را كه نمیبینم و میدانم كه هست...
ديشب وقتي گريه مي كردي ، مامانت ازم پرسيد بنظرت اشكهاي مليسا چه موقع از چشماش جاري ميشه ؟ گفتم نمي دونم والله تا حالا بهش فكر نكردم . اما تو دلم با خودم گفتم انشالله كه تو زندگيش هيچ وقت اشك ناراحتي به گونه هاش نريزه و هميشه اشك شوق رو گونه هاش جاري باشه . البته مي دونم كه اين موضوع نشدنيه ولي خوب دعا كه گناه و محال نيست . هميشه يادت باشه اگر خدا اراده به انجام كاري كنه هيچ وقت براش كاري نداره . حالا هر كاري كه باشه .
روزي فرشتهاي از فرمان خدا سرپيچي کرد و براي پاسخ دادن به عمل اشتباهش در مقابل تخت قضاوت احضار شد.
فرشته از خداوند تقاضاي بخشش کرد. خداوند با مهرباني نگاهي به فرشته انداخت و فرمود: من تو را تنبيه نميکنم، ولي تو بايد کفاره گناهت را بپردازي. کاري را به تو محول ميکنم، به زمين برو و با ارزشترين چيز دنيا را براي من بياور.
فرشته خوشحال از اينکه فرصتي براي بخشوده شدن دارد به سرعت به سمت زمين رفت. سالها روي زمين به دنبال با ارزشترين چيز دنيا گشت. روزي به يک ميدان جنگ رسيد، سرباز جواني رايافت که به سختي زخمي شده بود. مرد جوان دردفاع از کشورش با شجاعت جنگيده بود و حالا درحال مردن بود فرشته آخرين قطره از خون سرباز را برداشت و با سرعت به بهشت بازگشت.
خداوند فرمود: به راستي چيزي که تو آوردي باارزش است. سربازي که زندگيش را براي کشورش ميدهد، براي من خيلي عزيز است، ولي برگرد و بيشتر بگرد.
فرشته به زمين بازگشت و به جستجوي خود ادامه داد. ساليان دراز در شهرها، جنگلها و دشتها گردش کرد. سرانجام روزي در بيمارستان بزرگ پرستاري ديد که بر اثر يک بيماري در حال مرگ بود.
پرستار از افرادي مراقبت کرده بود که اين بيماري را داشتند و آنقدر سخت کار کرده بود که مقاومتش را از دست داده بود. پرستار رنگ پريده در تختخواب سفري خود خوابيده بود و نفس نفس ميزد.
در حالي که پرستار نفسهاي آخرش را ميکشيد، فرشته آخرين نفس پرستار را برداشت و به سرعت به سمت بهشت رفت.
و به خداوند گفت: خدوندا مطمئنم آخرين نفس اين پرستار فداکار با ارزشترين چيز در دنياست. خداوند پاسخ داد: اين نفس چيز با ارزشي است. کسي که زندگيش را براي ديگران ميدهد، يقينا از نظر من با ارزش است ولي برگرد و دوباره بگرد.
فرشته براي جستوجوي دوباره به زمين بازگشت و ساليان زيادي گردش کرد. شبي مرد شروري را که براسبي سوار بود در جنگل يافت. مرد به شمشير و نيزه مجهز بود. او ميخواست از نگهبان جنگل انتقام بگيرد.
مرد به کلبه کوچکي که جنگلبان و خانوادهاش درآن زندگي مي کردند، رسيد. نوراز پنجره بيرون ميزد. مرد شرور از اسب پايين آمد واز پنجره داخل کلبه را بدقت نگاه کرد.
زن جنگلبان را ديد که دخترش را ميخواباند و صداي او را که به فرزندش دعاي شب را ياد ميداد، شنيد. چيزي درون قلب سخت مرد، ذوب شد. آيا دوران کودکي خودش را بياد آورده بود؟
چشمان مرد پر از اشک شده بود و همان جا از رفتار و نيت زشتش پشيمان شد و توبه کرد.
فرشته قطرهاي اشک از چشم مرد برداشت و به سمت بهشت پرواز کرد.
خداوند فرمود: اين قطره اشک با ارزشترين چيز در دنياست،