تقدیم به طفل معصوم و پاکم ؛ ملیسا
براي اولين بار پا تو خونه خودت گذاشتي . الهي . يكي از دغدغه هاي من و مامانت و خانواده هامون خونه دار شدنمونه . تا الان سه بار اسباب كشي كرديم . به خدا خيلي سخته . اما با اومدن تو دلم بيشتر نا آروم ميشه . تا بخوايي تو يك محله و يك مدرسه با شرايط و دوستات وفق پيدا كني مجبور ميشيم نقل مكان كنيم . دعاي تو فرشته كوچولو زود مي گيره . از خدا بخواه كمكمون كنه تا بتونيم يه خونه بخريم و يكي از دغدغه هاي بزرگ زندگيمون رو از بين ببريم. خيلي سخته . هر سال من و مامانت به هر دري مي زنيم ، مامانت خيلي از نيازهاشو سركوب مي كنه و چيزي نمي خره تا پس انداز كنه ولي هر سال دريغ از پارسال ، هر چي مي دوييم باز نمي رسيم و قيمتها بالاتر ميره . هر سال هر چي پس انداز كرديم رو مي زاريم رو پول رهن سابق و خونه جديد رو اجاره مي كنيم . خدا رو خيلي شاكرم . خيلي چيزها دارم كه شايد هنوز خيلي ها به اين داشته ها نرسيدند ولي هميشه يادت باشه : از پل زندگي عبور كن و بر روي پل خونه نساز . به داشته هات راضي باش و سعي كن به داشته هات اضافه كني ولي اگر نشد زياد سخت نگير چون حتما حكمتي توش هست : پادشاهي که يک کشور بزرگ را حکومت مي کرد، باز هم از زندگي خود راضي نبود؛ اما خود نيز علت را نمي دانست.
روزي پادشاه در کاخ امپراتوري قدم مي زد. هنگامي که از آشپزخانه عبور مي کرد، صداي ترانه اي را شنيد. به دنبال صدا، پادشاه متوجه يک آشپز شد که روي صورتش برق سعادت و شادي ديده مي شد. پادشاه بسيار تعجب کرد و از آشپز پرسيد: "چرا اينقدر شاد هستي؟" آشپز جواب داد: "قربان، من فقط يک آشپز هستم، اما تلاش مي کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم. ما خانه اي حصيري تهيه کرده ايم و به اندازه کافي خوراک و پوشاک داريم. بدين سبب من راضي و خوشحال هستم..."
پس از شنيدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزير در اين مورد صحبت کرد. نخست وزير به پادشاه گفت : "قربان، اين آشپز هنوز عضو گروه ٩٩ نيست! اگر او به اين گروه نپيوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبيني است." پادشاه با تعجب پرسيد: "گروه ٩٩ چيست؟" نخست وزير جواب داد: "اگر مي خواهيد بدانيد که گروه ٩٩ چيست، بايد اين کار را انجام دهيد: يک کيسه با ٩٩ سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذاريد. به زودي خواهيد فهميد که گروه ٩٩ چيست!" پادشاه بر اساس حرف هاي نخست وزير فرمان داد يک کيسه با ٩٩ سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند.. آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کيسه را ديد. با تعجب کيسه را به اتاق برد و باز کرد. با ديدن سکه هاي طلايي ابتدا متعجب شد و سپس از شادي آشفته و شوريده گشت. آشپز سکه هاي طلايي را روي ميز گذاشت و آنها را شمرد. ٩٩ سکه؟ آشپز فکر کرد اشتباهي رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولي واقعاً ٩٩ سکه بود! او تعجب کرد که چرا تنها ٩٩ سکه است و ١٠٠ سکه نيست! فکر کرد که يک سکه ديگر کجاست و شروع به جستجوي سکه صدم کرد. اتاق ها و حتي حياط را زير و رو کرد؛ اما خسته و کوفته و نااميد به اين کار خاتمه داد! آشپز بسيار دل شکسته شد و تصميم گرفت از فردا بسيار تلاش کند تا يک سکه طلايي ديگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به يکصد سکه طلا برساند. تا ديروقت کار کرد. به همين دليل صبح روز بعد ديرتر از خواب بيدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وي را بيدار نکرده اند! آشپز ديگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمي خواند؛ او فقط تا حد توان کار مي کرد! پادشاه نمي دانست که چرا اين کيسه چنين بلايي برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزير پرسيد. نخست وزير جواب داد: "قربان، حالا اين آشپز رسماً به عضويت گروه ٩٩ درآمد! اعضاي گروه ٩٩ چنين افرادي هستند: آنان زياد دارند اما راضي نيستند. تا آخرين حد توان کار مي کنند تا بيشتر بدست آورند. آنان مي خواهند هر چه زودتر " يکصد" سکه را از آن خود کنند! اين علت اصلي نگراني ها و آلام آنان است! آنها به همين دليل شادي و رضايت را از دست مي دهند و البته همين افراد اعضاي گروه ٩٩ ناميده مي شوند!اميدوارم وقتي تونستي اين نوشته رو بخوني يه اتاق خوشگل با مالكيت قطعي و دائمي براي خودت داشته باشي . ايشالله همه بچه ها به اين آرزوي پدر و مادراشون برسند . نمي دونم چكار بايد كرد. انشالله خدا به همه مستاجرها يه خونه در حد خودشون بده . از خدا مي خوام من رو تو اين مورد شرمنده تو قشنگتر از ماه نكنه . اما از طرفي هم اميدواريم . اميدوار به اينكه چون فعل خواستن رو براي خودمون صرف كرديم پس هيچ مانعي در راهمون وجود نداره و ايشالله با كمك خدا به هدفمون مي رسيم : هيچ مانعي در دنيا وجود ندارد. اگر شما از اعماق قلبتان تصميم به انجام کاري بگيريد ميتوانيد آن را انجام بدهيد.
پيرمردي تنها در روستايي زندگي مي کرد. او ميخواست مزرعه سيب زميني اش راشخم بزند اما، اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش که مي توانست به او کمک کند در زندان بود؛ پيرمرد نامهاي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد.
«پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم؛ من نميخواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شدهام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد؛ من ميدانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي» دوستدار تو پدر
در جواب پسر اين پيرمرد در تلگراف به پدرش نوشت:
«پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن؛ من آنجا اسلحه پنهان کردهام».
صبح فردا چند نفر از مأموران و افسران پليس محلي ديده شدند؛ تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحهاي پيدا کنند.
پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سيب زمينيهايت را بکار، اين بهترين کاري بود که از اينجا ميتوانستم برايت انجام بدهم. ..........