ملیساملیسا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

ملیسا ؛ هدیه آسمانی

دخترم، ملیسای بابا، از وقتی که پا به این دنیای خاکی گذاشتی، شروع به نوشتن کردم، نوشتم از عشق پدری که عاشقانه دخارش رو دوست داشت. بمونی یرام با

ادامه ماجراهای ورود ملیسا به دنیای جدید

بالاخره مامانت از اتاق عمل خارج شد . الهي من بميرم . ديدن عزيزان آدم رو تخت بيمارستان اصلا حس خوبي نيست .يه مقدار باهاش حرف زديم و بعد بخاطر اينكه جا ، توي بخش زايمان نبود به يه بخش ديگه بردندش . حال عموميش زياد خوب نبود اما اميد مي رفت با گذشت زمان بهتر شه . بعد از چند ساعت تو نازنين رو آوردند تا مامانت بهت شير بده . خانم پرستار با اون محفظش وارد شد . واي خدا چقدر حس قشنگي بود . لحظه ديدار يه مادر و فرزند براي اولين بار. با اينكه مامانت درد داشت ولي با كمك پرستار تو رو تو آغوش گرفت و شروع كردي به خوردن شير . اين اولين شير به اصطلاح آغوز ناميده مي شه و مي گن بسيار مقوي و حتي بعنوان يك واكسيناسيون اوليه در برابر بيماريها عمل مي كنه . واقعا قدرت خداي بزرگ فراتر از قدرت تصور ماست .  به هر حال مامانت با يه عشقي بهت نگاه مي كرد كه دل من يكي با اون نگاه محبت آميز مي لرزيد . تا يه مقدار شير خوردي آروم بغلت كرديم و گذاشتيمت رو تخت خودت و خوابونديم . آروم و بي صدا مثل يه عروسك گرفتي خوابيدي . خلاصه اينكه ظهر شد . موقع ظهر كلي ملاقات كننده اومدند تا تو و مامانت رو ببينند . عمه ، خاله ، عمو ، مادربزرگها ، بابا بزرگها ، پريا دخترخالت و ...... خلاصه كلي با ديدنت حال كردند و قربون صدقت رفتند . تو همونجا عمو كوچيكت اذان و اقامه رو تو گوشت خوند . يك ساعت بعد هم وقت ملاقات تموم شد و همه رفتند . منم مجبور بودم تا قايم باشك بازي در بيارم تا منو از بيمارستان بيرون نكنند . اما به هر حال دم منو گرفتند و مثل يه موش از اتاقت پرتم كردند بيرون . گفتند اينجا جاي آقايون نيست و بايد بري خونه لالا . خلاصه ما كه مي خواستيم بيشتر پيش تو و مامانت باشيم اومديم و نشستيم تو ماشين و دلمون نميومد تا بريم خونه . آخه خونه خبري نبود كه . عزيزاي من تو بيمارستان بودند. مي رفتم تك و تنها تو خونه چيكار ؟ خلاصه بعد از دو ساعت ديگه ديدم فايده اي نداره با اجازه مامانت رفتم خونه . شب رفتم خونه و با خيال راحت يه املت خوشمزه خوردم و بعدش زود گرفتم خوابيدم به اين اميد كه فردا صبح زود بيام و شما رو ببينم . صبح زود براي اينكه به طرح ترافيك هم نخورم ساعت 6 صبح راه افتادم و رسيدم دم درب بيمارستان . اون موقع داخل راه نمي دادند . مجبور شدم بيرون بمونم . حدود ساعت 9 بود كه راهم دادند براي انجام كارهاي ترخيص ، اول اومدم تو و مامانت رو ديدم . طفلك مامانيت هم ديشبش خوب نخوابيده بود . با ديدن تو و حال بهتر مامانت ، دلم آروم گرفت و رفتم دنبال كارهاي ترخيص ، كارهاي بوروكراسي و اداري تموم شد و اومدم اتاق وسايلهاتون رو جمع كردم و كم كم راهي بيرون بيمارستان شديم . قربونت برم آروم و بي صدا بودي و به زحمت چشماتو باز مي كردي . احتمالا حس غريبي داشتي . بعد از 9 ماه پا به دنيايي گذاشتي كه قبلا هيچ حسي بهش نداشتي . دنيايي كه پيرامونش رو فقط با ديدن و لمس كردن مي توني حس كني . به هر حال رسيديم خونه .....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان نینی طلا
27 مهر 90 0:17
ای جااااااااااانم پس عکسش کو؟؟؟
shadi
27 مهر 90 10:04
هزار تا ببوسیدش
mamani helena
27 مهر 90 18:42
salam aksesho mizarid lotfan
خاله سیما
16 آبان 90 10:58
آخیش الاهی .. همه صحنه ها مثل فیلم از جلوی چشمانم رزه میره .. خیلی جالب نوشتی .. قربون نازگلم برم .