ادامه ماجراهای ورود ملیسا به دنیای جدید
بالاخره مامانت از اتاق عمل خارج شد . الهي من بميرم . ديدن عزيزان آدم رو تخت بيمارستان اصلا حس خوبي نيست .يه مقدار باهاش حرف زديم و بعد بخاطر اينكه جا ، توي بخش زايمان نبود به يه بخش ديگه بردندش . حال عموميش زياد خوب نبود اما اميد مي رفت با گذشت زمان بهتر شه . بعد از چند ساعت تو نازنين رو آوردند تا مامانت بهت شير بده . خانم پرستار با اون محفظش وارد شد . واي خدا چقدر حس قشنگي بود . لحظه ديدار يه مادر و فرزند براي اولين بار. با اينكه مامانت درد داشت ولي با كمك پرستار تو رو تو آغوش گرفت و شروع كردي به خوردن شير . اين اولين شير به اصطلاح آغوز ناميده مي شه و مي گن بسيار مقوي و حتي بعنوان يك واكسيناسيون اوليه در برابر بيماريها عمل مي كنه . واقعا قدرت خداي بزرگ فراتر از قدرت تصور ماست . به هر حال مامانت با يه عشقي بهت نگاه مي كرد كه دل من يكي با اون نگاه محبت آميز مي لرزيد . تا يه مقدار شير خوردي آروم بغلت كرديم و گذاشتيمت رو تخت خودت و خوابونديم . آروم و بي صدا مثل يه عروسك گرفتي خوابيدي . خلاصه اينكه ظهر شد . موقع ظهر كلي ملاقات كننده اومدند تا تو و مامانت رو ببينند . عمه ، خاله ، عمو ، مادربزرگها ، بابا بزرگها ، پريا دخترخالت و ...... خلاصه كلي با ديدنت حال كردند و قربون صدقت رفتند . تو همونجا عمو كوچيكت اذان و اقامه رو تو گوشت خوند . يك ساعت بعد هم وقت ملاقات تموم شد و همه رفتند . منم مجبور بودم تا قايم باشك بازي در بيارم تا منو از بيمارستان بيرون نكنند . اما به هر حال دم منو گرفتند و مثل يه موش از اتاقت پرتم كردند بيرون . گفتند اينجا جاي آقايون نيست و بايد بري خونه لالا . خلاصه ما كه مي خواستيم بيشتر پيش تو و مامانت باشيم اومديم و نشستيم تو ماشين و دلمون نميومد تا بريم خونه . آخه خونه خبري نبود كه . عزيزاي من تو بيمارستان بودند. مي رفتم تك و تنها تو خونه چيكار ؟ خلاصه بعد از دو ساعت ديگه ديدم فايده اي نداره با اجازه مامانت رفتم خونه . شب رفتم خونه و با خيال راحت يه املت خوشمزه خوردم و بعدش زود گرفتم خوابيدم به اين اميد كه فردا صبح زود بيام و شما رو ببينم . صبح زود براي اينكه به طرح ترافيك هم نخورم ساعت 6 صبح راه افتادم و رسيدم دم درب بيمارستان . اون موقع داخل راه نمي دادند . مجبور شدم بيرون بمونم . حدود ساعت 9 بود كه راهم دادند براي انجام كارهاي ترخيص ، اول اومدم تو و مامانت رو ديدم . طفلك مامانيت هم ديشبش خوب نخوابيده بود . با ديدن تو و حال بهتر مامانت ، دلم آروم گرفت و رفتم دنبال كارهاي ترخيص ، كارهاي بوروكراسي و اداري تموم شد و اومدم اتاق وسايلهاتون رو جمع كردم و كم كم راهي بيرون بيمارستان شديم . قربونت برم آروم و بي صدا بودي و به زحمت چشماتو باز مي كردي . احتمالا حس غريبي داشتي . بعد از 9 ماه پا به دنيايي گذاشتي كه قبلا هيچ حسي بهش نداشتي . دنيايي كه پيرامونش رو فقط با ديدن و لمس كردن مي توني حس كني . به هر حال رسيديم خونه .....