یه جایی به نام شیرخوارگاه آمنه مملو از فرشته های خداست
سلام بابا جونم . الان که دارم این متن رو روی کاغذ می نویسم تو اتوبوس شرکت واحد نشستم و منتظرم تا راه بیوفته ، دلم گرفته بابا جون ، خیلی دوست دارم که بتونم جلوی بغضم رو تو جمعیت بگیرم . شاید این متن رو تو وبلاگت نوشتم ، شایدم ننوشتم . نمیدونم . فقط میخوام آروم بشم. بابا پایین تر از محل کارم ، شبر خوارگاه آمنه قرار گرفته . من چند روزه که عصرها دارم از اونجا رد می شم و دیدن یک صحنه ، قلبم رو از جا می کنه .
بابای گلم ، دوست ندارم فکر کنی که آدم ضعیفی هستم ، اما واقعا دلم میلرزه ، دیدن بچه های بی سرپرست یا بد سرپرستی که بناچار تو یه محیط بسته ، دنیای قشنگ خودشون رو محدود کردند به چند تا اسباب بازی و تاب و سرسره ، دروغ نکم بابا ، بزار حقیقت رو بگم : به هر کدوم از اون دختر بچه ها و آقا پسرها نگاه می کنم ، مخصوصا دختر بچه ها ، تو نازنین دخترم جلوی چشمم مجسم می شی.خیلی دردناکه دیدن دنیای بدون من و مامان برای تو ، دیدن دنیای محصور شده تو یه قفس ، هر چند شبیه به پارک باشه ، دیدن گوشه گیری یه پسر بچه موطلایی روی یه وسیله بازی بدون اینکه بدونی الان داره به چی فکر می کنه ، به مامانش ؟ باباش ؟ روزهای سخت گذشته ؟ روزهای مبهم آینده ؟ به اینکه چقدر می تونست تو این دنیا خوشبخت باشه و نشده ؟ دلم پره بابا ، پر ه از بی مهری ما آدما . سند بی مهری ما همین بس که که تو این چند دقسقه ای که اونجا وایسادم ، دهها نفر از او نجا رد می شن ، صدای این طفل معصومها رو می شنوند اما یکی حتی به دیده دلسوزی هم به این گلهای قشنگ زندگی نگاه نمی کنه . همه به فکر مشکلات خودشدون هستند ، به خدا چند روزه از خدا میخوام اگه بهم اونقدر ثروت نداده که بتونم هر روز یه وسیله ، یه کتاب ، یه اسباب بازی برای این بچه ها تهیه کنم ، حده اقل خدا دعای من سراپا تقصیر رو مستجاب کنه و این فرشته ها رو از این وضعیت نجات بده . اگه پدر و مادر بد دارند ، هدایت کنه . اگه پدر و مادر فقیر دارند غنی کنه ، اگه پدر و مادر معتاد دارند ، شفا بده و اگر اصلا پدر و مادر ندارند ، یه پدر و مادر خوب نصیبشون کنه .
شاید بعدها این متن رو بخونی و بگی : بابا تو که کاری ازت بر نمی اومد و اذیت می شدی چرا از اونجا رد می شدی تا تو روحیت تاثیر بزاره؟ پاسخم به تو نازنین اینه : هر روز از اینجا رد می شم تا یادم باشه که بودن ما کنار هم چقدر شیرین و لذتبخشه ، چه نعمت بزرگی رو داریم ، تا بند مهربونی و احساس ترحم و شفقت ، از تو سینم جدا نشه ، تا دلم به سنگ بودن عادت نکنه و یادم بندازه که من هنور یه آدم هستم . آدمی که قلب و دل داره . راستی بابا جونم تو پست قبلی نوشتم شبها بی تاب از خواب بیدار می شی و گریه می کنی ، من و مامان اونقدر نوازشت می کنیم تا بالاخره بخوابی ، سوالم اینجاست : اگه این فرشته ها شبها به هر دلیلی از خواب بیدار شن آیا پرستار مهربون شیرخوارگاه می تونه نقش مادر یا پدر رو براشون ایفا کنه ؟ ذهنم پر از سئوالات بی جوابه و میدونم که به جوابشون نمی رسم فقط بزار از تمام خاله ها و عموها که به کلبه مجازی تو تشریف آوردن پیشنهاد بدم اگر فرصت و امکانش رو دارند حتما به شیرخوارگاهها سری بزنند و یه خواهش این که اگر استطاعت مالی دارند ، حتی با هدیه دادن یه عروسک ، نه دل کوچولوهای یتیم ، بلکه دل خودشون رو شاد و آروم کنند . به خدا لذت وصف نشدنی داره . میدونم بابا با این نوشته هام ناراحتت کردم ، بزار به رسم عادت چند تا از عکسهای خوشگل تو مه جبین رو اینجا قرار بدم . دوستت دارم بابایی.