ملیساملیسا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

ملیسا ؛ هدیه آسمانی

دخترم، ملیسای بابا، از وقتی که پا به این دنیای خاکی گذاشتی، شروع به نوشتن کردم، نوشتم از عشق پدری که عاشقانه دخارش رو دوست داشت. بمونی یرام با

سه ماهگی و اولین شب یلدای فرشته مهربون و نازنین مامان و بابا

  سلام گل خوشبوی من ، عروسک زیبای من ، روشنایی شب تار من ، الان دقیقا شما 3 ماه و 1 روز 16 ساعت و 18 دقیقه و 7 ثانیه سن داری. اولین شب یلدای تو خانم خوشگله رو پشت سر گذاشتیم.من و تو و مامان رفتیم خونه مامانی.رفتیم پیش بزرگترها . ایشالله همیشه سایه بزرگترها بالاسرمون باشه. تو شب یلدا خانوادها ، مهمون بزرگترهای خانواده می شن و طولانی ترین شب سال رو در کنار هم ، خوش می گذرونند . باباجونم ، عزیز دلم ، شب یلدا دستهای کوچیک و نحیفت رو گرفته بودم و داشتم قربون صدقت می رفتم . تو چشمهام خیره شده بودی و انگار داشتی باهام حرف می زدی . نمیدونم ، نمیدونم تو مهربون از چی می تونی حرف بزنی ؟ یا اینکه تا چه حد معنای زندگی رو متوجه می شی. اینک...
3 دی 1390

اولین سفر برون شهری عسل بابا و مامان

بازم سلام می کنم به نازنین دختر خوب بابا و مامان .  الان که دارم برات می نویسم شما دقیقا : 2 ماه و 26 روز و13 ساعت و 26 دقیقه و 55 ثانیه سن داری . الهی فدات شم . پنج شنبه من و مامان و شما برای اولین بار شما رو به خارج از تهران و به سمت خونه عمه لیلا بردیم . عمه و پسر عمه و دختر عمه ، کلی ذوق کرده بودند از دیدنت . عمه می گفت چقدر بزرگ شدی ماشالله . بهش گفتم تازه ظرفها رو هم می شوره و به مامانش هم کمک می کنه .پسر عمه و دختر عمت شما رو پاگشا کردند و چند تا هدیه کوچولو به شما دادند . دستشون درد نکنه . کلاهت خیلی بهت میاد . یه مقدار بزرگه . ایشالله وقتی بزرگتر شدی میزاری تو سرت . ایشالله که هیچ وقت کسی نه کلاهی سرت بزاره و نه اینکه...
26 آذر 1390

دلم گرفته بابایی

نازگل بابا سلام . الان که دارم برات می نویسم شما دقیقا 2 ماه و 19 روز و 13 ساعت و 59 ثانیه هست که به دنیا اومدی. سه ساعتی میشه که از سر کار اومدم خونه . دلم گرفته . نمی دونم قبلا برات نوشتم که یکی از همکارهام تو تصادف همسرش رو از دست داد یا نه؟ خلاصش اینکه حدود 20 روز پیش همکارم به همراه همسر و پسرش برای مجلس ترحیم عزیمت می کنند به مشهد ولی تو راه برگشت ماشین چپ می کنه و همسرش رو از دست می ده . امروز چند تا از همکارهام رفتند کرج تا همکار داغدارم رو با سلام و صلوات بیارن اداره . بعد از عرض تسلیت دوباره چگونگی حادثه رو ازش پرسیدیم . می گفت وقتی کنترل ماشین از دستم در رفت ماشین چپ کرد . خاله خانمش همون جا فوت کرد .از ماشین پرت شده بود بیرون ....
19 آذر 1390

تو عزیز دل من و مامانی .

سلام عرض می کنم خدمت دخمل ناز و زیبای خودم که هر روز هزار ماشالله داره تو دل برو تر می شه . الهی فدات شم . بابا جوونم یه خواستگار دیگه هم دیروز التماس دعا داشت . هر چی گفتیم بابا این دخمل ما حالا حالا ها هیچ قصدی نداره و می خواد درس بخونه ، اصرارشون بیشتر می شد . تازه بابایی اگرم درست تموم شه من نمی زارم بری . اگه تو بری من و مامانت چیکار کنیم . وای خدا . بابا ها چطوری دلشون میاد دخترشون رو می سپارند به کسی که شناخت زیادی ازش ندارند؟ واقعا سخته . خوب خانم خانما بزار از احوال این چند روز شما بنویسم . اول اینکه این چند روز زیاد ندیدمت . آخه کارم زیاد بود و کمتر سعادت دیدن گل رو ی تو مهربون رو داشتم . دوم اینکه جمعه شب تولد بابایی بود . رفتیم...
12 آذر 1390

مهمون داشتی امروز بابایی جوونم

عروسک من سلام . سلام بابایی . الان داری پستونک می خوری و نق می زنی . نمی دونم چرا چند شبه که خیلی دیر می خوابی و بهونه گیر شدی . چهارشنبه شب تا ساعت 3 داشتیم آرومت می کردیم . فکر کنم دلت به حالمون سوخت و خوابیدی . فرداش نمی دونی با چه زوری از خواب بیدار شدم . قربونت برم حالا بی خوابی مامانت و من به کنار ، خودت اذیت می شی . الانم اینطور که بوش می آد امشبم  در خدمت شما هستیم .  راستی بابا امروز مامانی و بابایی اومده بودند خونمون . مامانت هم یه میزی چیده بود که حیفم اومد از میز عکس نگیرم ، آخه با وجودی که تو بهونه می گرفتی و مراقب تو بود ، خیلی زحمت کشید تا ناهار آماده شه . این عکس زیر ، میز ناهار مامانه . جونم برای شم...
6 آذر 1390

بابا جوونم امروز صبح خدا بهم رحم کرد

سلام بر پرنسس پارسی ، ملیسا خانم . وای وای قربونت برم . مامان می گفت امروز کلی خوش اخلاق بودی و کلی خندیدی . الهی قربونت برم . دیشب یه ترفندی به کار بردم و تونستم یک ساعت زودتر از روال معمول بخوابونمت . الهی . گذاشتمت تو کریر و چند دقیقه تابت دادم . دیدم به به خانم خانم ها دارن خواب هفت کوتوله رو می بینند . بابا جوونم با این حال فکر کنم ما هم عادت کردیم به شب بیداری. من و مامانت باز خوابمون نمی ومد ، مامان زحمت کشید و یه چای دبش با کلی مخلفات نظیر انواع و اقسام کاکائو با طعم های مختلف و کیک و ... آورد و خوردیم . آخرش هم نزدیک ساعت 2 خوابم برد . جوونم برات بگه صبح مامان ساعت 6 من رو بیدار کرد و بانگ زود باش پاشو از سرویس جا موندی سر داد...
6 آذر 1390

چهارمین سالروز عقد بابا و مامان

سلام قناری . الهی فدات شم امروز و دیروز مصادف با چند تا موضوع شده ، اول اینکه امروز چهارمین سالگرد عقد من و مامانت هست . برای چهار هزارمین بار خدار زو شکر می کنم از این که من رو به آرزوم رسوند . درست چهار سال پیش که از نظر تاریخ قمری مصادف با تولد امام رضا بود من و مامانت به عقد هم در اومدیم تا وقتی خدا تو فرشته نازنین رو به این دنیا فرستاد و چشماهات رو باز کردی من و همسرم رو به عنوان پدر و مادر خودت ببینی . بازم از خدا ممنون و سپاسگزارم . خوب بزار اول یه خاطره از روز عقد بگم برات : بعد از اینکه رفتیم دفتر خونه و حاج آقا زواره ای عقد رو جاری کرد، ( چند بار که خرید کرده بودم و داشتم میرفتم خونه حاجی زواره ای رو دیدم ، گفتم حاجی ببین چه ب...
1 آذر 1390

سلام فرشته مهربونم

سلام بابایی جوون ، الهی فدات شم ، ببخشید چند روز نیومدم و ننوشتم . قربونت برم الهی ، الان بردیمت حموم و حسابی آبتنی کردی . الان هم مثل این حاج خانم ها یه روسری سرته و سفید مفید و ترگل مرگل داری از بابا و مامانت دلبری می کنی .  وای خدا ، بابایی نمی دونی چه کیفی کردم . اونقدر آروم و بی صدا آبتنی کردی و ما لذت بردیم که خدا می دونه . فدای اون تن رنجور و نحیفت . بابا هر روز دارم دیوونه تر می شم از دست این طنازی هات . دیشب جایی بودم ، ساعت 12 که اومدم خونه ، دیدم مامانت یه گوشه کلافه نشسته و کم مونده از دست گریه های تو روان پریش شه . الهی . تا اومدم گفت بیا این طفلک بهونه تو رو می گیره . خدایا واقعا درست بود . وقتی بغلت کردم و سرت رو گذاش...
29 آبان 1390

امروز با هم رفتیم پیک نیک

  شاهزاده خانم سلام .برای این میگم شاهزاده چون الان من یک پادشاهم . چون احساس برتری می کنم . احساس پدر بودن . نه از سر غرور، بلکه از سر خوشحالی . اینکه من به لطف و عنایت خدا شاید از همه چیز تو زندگیم کم داشته باشم . اما همه چیز دارم . خدا رو شکر. مهمتر از همه چیز ، تویی ، با ارزشترین هدیه خدا به من ، بعد از مامانت ، تویی . تو نازنین شاهزاده . الان برای خودت رو تخت دراز کشیدی و تو عالم خلصه ای ، الهی که نازتو برم . چه نازی هم میکنی . قربونت برم الهی . الان از جنگل برگشتیم . اولین جنگلت رو هم رفتی دیدی. هوا یه مقدار سرد بود اما برای اینکه روحیه مامانت بهتر شه ، شما رو بردم بیرون تا  آب و هوایی عوض کنیم . بابایی شبها یه مقدار سخت می خ...
20 آبان 1390