ملیساملیسا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

ملیسا ؛ هدیه آسمانی

دخترم، ملیسای بابا، از وقتی که پا به این دنیای خاکی گذاشتی، شروع به نوشتن کردم، نوشتم از عشق پدری که عاشقانه دخارش رو دوست داشت. بمونی یرام با

نازلی جیرانیم ، سنی چوک سویوروم

سلام دخترم . سلام عزیز دلم . سلام شیرین زبونم . سلام می دم به دلربایی که هم وجودش  و هم یادش گرما بخش وجود پر تنش باباست . عزیزم می دونم که خیلی دیر اومدم برای نوشتن . ببخشید امروز امتحانات ترمم تموم شد . امتحان امروز خیلی سخت بود . اما ایشالله نمرم خوب می شه . تو این مدت طبق معمول مامانی خیلی بهمون لطف کرد . طفلک خیلی زحمت تو رو می کشه . خدا کنه همیشه بزرگترهامون سرزنده و سلامت باشند و هیچ وقت محتاج ما بچه های بی وفا و نا مهربون نشن . عزیزم ماشالله کلی بزرگ شدی و حرفها و کلمات جدیدتری می زنی . قربونت بره بابا . شیرین زبونیهات هر روز بیشتر از روز قبل . خدایا هر کسی رو که آرزوی داشتن همچین نعمتی رو داره ، حاجت روا کن . تو خالق توانا...
24 دی 1392

معجون تمام خوشیها و آرزوهای بابا و مامان ، ملیسا خانم

  چند وقت پیش داشتم تبلیغ تلویزیون رو نگاه می کردم ، یه تبلیغی بود که پدر پیری روی نیمکت باغ کنار پسرش نشسته بود و دائم یه گنجشک رو به پسرش نشون می داد و ازش سوال می کرد که این چیه ؟پسر چند باز جواب پدرش رو داد و بعد از مدتی عصبانی شد که ای بابا چند بار یه سوال رو می پرسی ؟ پیرمرد بلند شد و رفت دفتر خاطراتش رو آورد . دقیقا 30 سال پیش و در همون روز ، خاطره ای رو که نوشته بود برای پس بازگو کرد : با این توصیف : امروز با پسر سه سالم تو باغ نشسته بودیم که  پسرم بیش از بیست بار یک گنجشک رو به من نشون داد و اسمش رو پرسید و من هم هر بار با اشتیاق بیشتر از بار قبل بهش جواب دادم : گنجشک . ملیسای عزیزم ، دختر زیبا و مه ر...
27 آذر 1392

خدایا تمام بچه های مریض دنیا رو شفا بده

سلام دختر گلم . الان که دارم این نوشته رو می نویسم شما برای خودت داری همینطور بی صدا بازی می کنی و هر از گاهی هم میآیی و بابا رو اذیت می کنی و میری . دخترم ، دختر گلم ، پریشب حالت خوب نبود و مدام حالت تهوع داشتی ، ساعت یک و نیم شب با مامان بردیمت درمانگاه ، تو درمانگاه تا دکتری رو که گوشت رو سوراخ کرده تا گوشواره بندازی رو دیدی شروع کردی به جیغ و داد . الهی فدات شب دیشب هم که سخت و ناراحت خوابیدی و مدام از خواب بیدار می شدی و کلافه بودی . دیروز مامان سر کار نرفت و از تو مراقبت کرد و امروز هم با اجازت من اداره نرفتم . خودم هم مریض شدم . اما اصلا مهم نیست حاضرم تمام دردهای دنیا رو به جون بخرم ، اما تو بخاطر بی تابی و درد از خواب نپری . الان ه...
26 آبان 1392

سالروز آشنایی مامان و بابا و بیست و پنج ماهگی ملیسا خانم

سلام بابا جوونم . امروز یه مناسبت مهم و شیرین در خصوص من و مامانه . امروز سالگرد آشنایی من و مامانت ، سرآغاز فصل عشق و زندگی ، شور عاشقی ، گذشت و مهربونی و از همه مهمتر امید و آرزوست . امروز دقیقا ساعت 6 عصر ، مامانت به خیمه تاریک و غمزده دلم که از دوری و جدایی خواهرزاده ام  الناز دردناک بود و خانوادم رو مستهلک کرده بود ، وارد شد و فداکاری و مهربونی رو در حق من هبه کرد . امرزو ساعت 6 عصر بهانه ای می شه برای داشتن تمام خوبیهای دنیا نظیر : مامان ،  خانواده مامان در کنار خانواده خودم . خدا رو شاکرم به خاطر تمام این الطاف ، راستی بابا الان یک هفته می شه که پام تو گچه. اومدم تو اداره فوتبال بازی کنم و از اونجایی که این نقل قول به حد ...
1 آبان 1392

دومین جشن تولد ملیسا و سی و دومین جشن تولد بابای ملیسا

سلام بابا جونم . سلام می دم به خانمی که دو سال از بهترین روزهای زندگیم رو باهاش گذروندم . سلام می دم به خانمی که مامانش این هدیه زیبا رو به عنوان کادو دقیقا دو سال پیش تو جشن تولدم به من هدیه داد . از مامانت ممنونم که عزیزی چون تو رو به عنوان بهترین هدیه دنیا به من اهدا کرد . تو و وجود تو نازنین بهترین هدیه برای هر جشن تولد منه . ميدونم امروز بارها و بارها تولدت رو تبريک گفتند و شايد واژه هاي تبريک اونها زيباتر بودند اما  با عشقي که من به همراه تبريکم روانه قلب مهربونت ميکنم قابل قياس نيست روز ميلاد تو روز شکفتن غنچه هاي مهربانيست با تمام وجود دوستت دارم بابا  .بزار بازم همین جا از تمام عزیزانمون که منت به سر ما می زارن و با تمام...
30 شهريور 1392

سفر بخیر عزیزم

سلام عزیز دل بابا . سلام ملیسای خوشگل و خوش سیرتم . الهی فدای اون شیرین زبونیهات بشم . ببخشید که باز هم دیر اومدم  و دیر به وبلاگت سر زدم . الان تقریبا یک ساعتی می شه که از سفر رامسر برگشتیم . خیلی خوش گذشت . دقیقا تو حیاط ویلا کلی وسایل بازی بود که شما از ابتدای صبح تا انتهای شب و موقع خواب جیغ و داد می کردی و آهنگ تاب تاب عباسی رو سر می دادی . از اونطرف هم 4 تا بچه گربه بودند که شما کلی باهاشون بازی کردی . از همه مهمتر فضای بسیار ایده آل و زیبای حیاط ویلا بود که واقعا عالی بود ، صدای دریا  و آب ، نسیم صبحگاهی ، آلاچیق قشنگ و شام خونگی و ..... خلاصه از همه مهمتر بودن در کنار هم ، مامانی ، بابایی ، آریا ، پریا و .... واقعا این سفر ...
11 شهريور 1392

فرشته زیبای زندگی من و مامان : دوستت داریم

سلام دختر ناز و مهربونم . ملیسای عزیزم . الان که دارم این نوشته رو برات ی نویسم شما خوابی. دیشب شب قدر بود. خیلی از دل شکسته ها و افرادی که جز خدا تکیه گاه واقعی ندارند ، دیشب به درگاهش استغاثه کردند و ازش کمک خواستند . انشاله که خدا به نیاز همه این افراد پاسخ مثبت می ده چون خودش گفته که من بهترین بخشنده ها هستم . دیشب تو رو بغلم گرفتم و آروم ازت خواستم تا برای الناز ، دختر عمه خوبت بهترینها رو از خدا بخواهی . از خدا خواستم تا بهش الهام کنه که ما عاشقونه دوستش داریم و بی صبرانه منتظریم تا بزرگتر شه و با درک اوضاع ،شرایطش مهیا شه و بیاد سراغمون . چند رو پیش به دعوت یکی از دوستان برای انجام کاری دو روز رفتیم بابلسر و شما  کلی بهت خوش گ...
8 مرداد 1392

دومین نیمه شعبان ملیسا خانم

سلام بابا جوونم بازم فرصتی شد تا بیام و از تو و خوبیهات بنویسم . از شیرین زبونی هات ، از ناز کردنت ، از دلبری هات ، از خوشگلیت و مهربونیت بنویسم . الهی فدات شم تا می بریمت بیرون هر خانمی که شما رو می بینه ناخودآگاه می گه : عزیزم. خوب اتفاق مهم این که امروز به سلامتی بله برون خاله شیماست . اگه خاله بره خونه بخت ، مامانی و بابایی تنها می شن . اونوقت شما و آریا و پریا هستید که باید همدم و مونس و کمک دست مامانی و بابایی باشید . انشاله که همه جوونهای دم بخت زود ازدواج کنند و به خونه بخت برن، بیا امروز که نیمه شعبان و روز میلاد و تولد امام زمان هستش دعا کنیم تا عمه هم به خونه بخت بره و اون هم خوشبخت شه . انشالله . خوب دیگه صاحب یه عموی جدید هم ...
3 تير 1392

یه جایی به نام شیرخوارگاه آمنه مملو از فرشته های خداست

سلام بابا جونم . الان که دارم این متن رو روی کاغذ می نویسم تو اتوبوس شرکت واحد نشستم و منتظرم تا راه بیوفته ، دلم گرفته بابا جون ، خیلی دوست دارم  که بتونم جلوی بغضم رو تو جمعیت بگیرم . شاید این متن رو تو وبلاگت نوشتم ، شایدم ننوشتم . نمیدونم . فقط میخوام آروم بشم. بابا پایین تر از محل کارم ، شبر خوارگاه آمنه قرار گرفته . من چند روزه که عصرها دارم از اونجا رد می شم و دیدن یک صحنه ، قلبم رو از جا می کنه . بابای گلم ، دوست ندارم فکر کنی که آدم ضعیفی هستم ، اما واقعا دلم میلرزه ، دیدن بچه های بی سرپرست یا بد سرپرستی که بناچار تو یه محیط بسته ، دنیای قشنگ خودشون رو محدود کردند به چند تا اسباب بازی و تاب و سرسره ، دروغ نکم بابا ، بزا...
22 ارديبهشت 1392
19038 1 66 ادامه مطلب