ملیساملیسا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

ملیسا ؛ هدیه آسمانی

دخترم، ملیسای بابا، از وقتی که پا به این دنیای خاکی گذاشتی، شروع به نوشتن کردم، نوشتم از عشق پدری که عاشقانه دخارش رو دوست داشت. بمونی یرام با

ملیسای من امروز خاله هات برای دیدنت اومده بودند

  سلام سنگ صبورم . الان تو بغلم بودی که مامان اومد بردت تا بهت شیر بده . آخه اگه شیر خوردنت دیر شه آدم رو رسوا می کنی که اینها من رو گرسنه نگه می دارند . پیش در و همسایه ها بده . الهی . قربونت برم . امروز خاله منیر ، شیدا ، سپیده و خاله مرجانت که همکارهای مامانت بودند ، اومدند تو رو دیدند . الهی . چقدر خاله داری ، حسودیم شد . دستشون درد نکنه کلی برات کادو آوردند . معلومه که خیلی دوستت دارند . بالاخره تو بیشتر از هشت ماه با خاله هات بودی . مامانت می گه وقتی تو دلش بودی بیشتر از صدای من ، صدای خاله هات رو شنیدی . الهی . پس حتما برات آشنا بودند . انشالله که خدا همشون رو خوشبخت کنه . شاپرک قصه تنهایی من ، الهی فدات شم . اولین عیدت رو ...
19 آبان 1390

سلام بابایی . من برگشتم

سلام عزیزتر از جووم . بابایی با اجازت من برگشتم . برگشتم تا باز قربون صدقت برم . الهی فدات شم . این چند روز که نبودم خیلی توانایی بیشتری پیدا کردی . ماشالله چنان دست و پایی می زنی که آدم ذوق می کنه . الهی که فدای دست و پا زدنت شم . نمیدونم خودتم ذوق می کنی یا نه؟اما خیلی شیرین و جالبه . راستی اصوات جدیدی هم  داریم ازت می شنویم . این یعنی اینکه تو داری هر روز بزرگتر می شی. وای خدا چقدر حال می ده وقتی به زبون بیایی و برای بابایی شیرین زبونی کنی . دوستت دارم بابابی. شهرستان که بودم دائم فیلمی رو که توش گریه می کردی رو می زاشتم و قربون صدقت می رفتم . خدایا تمام پدر و مادرها رو برای بچه هاشون حفظ کن . وقتی فکرشو می کنم و میبینم بعد از خد...
15 آبان 1390

بابایی من دو روز دارم می رم سفر . دلم خیلی برات تنگ میشه

سلام دخملم .الهی . مامان می گفت که بابایی صبح زنگ زده و مامان گوشی رو گذاشته رو گوشت تو هم چشمات گرد می شده و از این صدا تعجب کردی . شایدم دیگه صدای بابایی برات آشناست و تو هم مثل بابایی که تو رو خیلی دوست داره ، بهش عادت کردی . الان شیرت رو خوردی . منم وظیفه سنگین آروغ زدنت رو بعهده گرفتم و با موفقیت و به یاری امدادهای غیبی به پایان رسوندم . الهی.دوستت دارم بابایی . عسل خوشگلم ، من با اجازت فردا عصر میرم شهرستان و زودی بر می گردم تا من برمی گردم مراقب خودت و مامانت باش . منم قول می دم زود برگردم تا باز دستای کوچیک و نازت رو ببوسم و کلی لذت ببرم از این کار . فدای تو نازنین دخترم . راستی امروز عکس جشنی که تو سی روزگی برات گرفتیم رو می خوام ...
10 آبان 1390

چله ملیسا خانم سپری شد

سلام بابا جوونم . امروز چله تو نازنین بود . الهی قربون چهل روزگیت بشم من. امروز اعمال چهل روزگیت رو مامان و مامانیت بجا آوردند . دست مامانیت درد نکته . خیلی کمک بزرگی به ما هستند . انشالله سایه بزرگترها همیشه بالا سر ما کوچیکترها باشه . خوب بابا جوون به سلامتی چهل روز هم از متولد شدنت گذشت و خدا همچنان مراقب تو کوچولوی ناز هستش . پس با قدمهایی استوار به راه خودت ادامه بده و بزار تا بزرگ شدنت رو با اشتیاق هر چه تمامتر حس کنیم . خدایا تو رو به بزرگیت قسمت می دم تمام بچه ها رو برای پدر و مادرشون حفظ کن و به هر کسی که دوست داره تا یه فرشته ناز و قشنگ داشته باشه ، ازش این نعمت رو دریغ نکن . اگر هم تو سرنوشت اون بچه تاریکی و بدی وجود داره خودت...
9 آبان 1390

رو نمایی از عکس دختر گلم

  سلام بهترینم . سلام شیرین تر از جوونم . الهی فدات شم . امروز می خوام عکس قشنگت رو اینجا بزارم . از خدا می خوام خدای قادر و توانا همه بچه ها رو برای پدر و مادرشون حفظ کنه و همیشه سلامت و پایدار نگهشون داره . آخه دیدن ناراحتی فرزند خیلی برای پدرو مادر سخته . حالا می فهمم که چقدر ما برای پدر و مادرمون عزیزیم و خودموون خبر نداریم و نمی تونیم حق اونا را ادا کنیم . به هر حال حالا دیگه نوبت ماست ، الطافی رو که اونها در حق ما داشتند ، ما نسبت به شما داشته باشیم . این چیزی نیست جز مشییت الهی . حتما خودت باید ÷در یا مادر بشی تا متوجه بشی که چقدر برای دو نفر مهم و عزیز بودی. خوب خانم خانما ، بزار اول اینجا با عزیزان بازدید کننده...
8 آبان 1390

ملوسک عزیز من

سلام بابایی . سلام به اون چشمهای قشنگ و معصومت . امروز رفته بودی خونه مامانیت . الهی . رفتی حموم کردی و الان مثل یه گل شدی . الهی همیشه سلامت باشی. وای کم کم دارم مثل پدر و مادرها که همش برای بچشون دعا می کنند ، برات دعا می کنم . دیگه باید واقعا باور کنم که یه پدرم . که دیگه تنها خودم و مامانت نیستیم و تو شدی در راس امور . راستی بابایی وقتی از اداره اومدم خونه مامانیت تا شما رو بیارم خونه خودمون شنیدم که صبح ، وقتی مامانت بانک رفته کلی مامانی رو اذیت کردی . خلاصه حسابی شاکی کردی مامانیت رو . بزار بهت بگم پدر سوخته اگه مامانیت رو باز اذیت کنی میزارمت دم در گربه بیاد بخورتا وای نه حیفی . تو عزیز دل بابا و مامانی . میوه دلشونی . میوه عشقشون...
3 آبان 1390

سالروز آشنایی من و مامان ملیسا خانم

سلام ملیسا جان . سلام عزیز دلم . تازه همین الان از خواب بیدار شدی . الهی فدات شم . دیروز یک ماهگیت رو جشن گرفتیم . ایشالله صد سال دیگه زنده باشی نازنینم.دقیقا یک ساعت پیش من و مامانت ، ده سال پیش تو ایستگاه اتوبوس با هم آشنا شدیم . از همون اول عشقمون پاک بود و به هم علاقمند شدیم . اما پله پله باید بالا میومدیم . باید همدیگرو خوب میشناختیم تا فردای تو نازنین رو دچار مخاطره نکنیم . اگر فرصت بود کامل برات ماجرای اون روز رو می نویسم . آخ که چه روزهای قشنگی بود . من یه پسر دانشجو که هیچی از خودم نداشتم و فقط باید درس می خوندم و مامانت که به قولی اون من رو بزرگ کرد ، چون از همون اول بالا سرم بود و نمی ذاشت نفس بکشم ( مزاح کردم ) به هر حال روزها...
2 آبان 1390

سی روزگی ملیسا ؛ پاره تن مامان و بابا

سلام بابا جون ، الهی فدات شم ، الهی فدای سی روزگیت بشم. قربونت برم الهی . امروز یک ماهه که به دنیای ما اومدی و هر روز عزیزتر از روز قبل خودت رو داری تو دلمون جا می کنی. امروز قراره برات کیک یک ماهگی بگیریم و به شادباش اومدنت کاممون رو شیرین کنیم . ممنونم از اینکه دختر ما شدی ، از اینکه همدم تنهاییامون شدی ، از اینکه انگیزه شدی برای رسیدنمون به قله های خوشبختی ، از اینکه با لبخندات قند رو تو دلمون آب خواهی کرد ، از اینکه عالی شد ، عالی بخاطر اینکه خوشیهامون تو زندگی از این به بعد به سه نفر تعمیم داده میشه ، از اینکه دیگه تنها نیستیم ، و هزاران از اینکه دیگه ......  نازنینم اجازه بده تا ادامه خاطره رو بنویسم : عسلم ، ايشالله كه...
29 مهر 1390

تقدیم به طفل معصوم و پاکم ؛ ملیسا

براي اولين بار پا تو خونه خودت گذاشتي . الهي . يكي از دغدغه هاي من و مامانت و خانواده هامون خونه دار شدنمونه . تا الان سه بار اسباب كشي كرديم . به خدا خيلي سخته . اما با اومدن تو دلم بيشتر نا آروم ميشه . تا بخوايي تو يك محله و يك مدرسه با شرايط و دوستات وفق پيدا كني مجبور ميشيم نقل مكان كنيم . دعاي تو فرشته كوچولو زود مي گيره . از خدا بخواه كمكمون كنه تا بتونيم يه خونه بخريم و يكي از دغدغه هاي بزرگ زندگيمون رو از بين ببريم. خيلي سخته . هر سال من و مامانت به هر دري مي زنيم ، مامانت خيلي از نيازهاشو سركوب مي كنه و چيزي نمي خره تا پس انداز كنه ولي هر سال دريغ از پارسال ، هر چي مي دوييم باز نمي رسيم و قيمتها بالاتر ميره . هر سال هر چي پس انداز...
27 مهر 1390